از تصادف با موتور نیروی انتظامی تا ملاقات با آیت الله

با یکی از دوستان قدیمی قرار داشتم در یکی از کافه ها که پاتوق خوب و دنجی است از این جهت که هم کافه کتاب است و هم سیگار کشیدن و انواع تدخین در آن ممنوع است و فضای خوبی دارد. راه افتادم که بروم سر چهارراه چراغ زرد شده بود که زرنگیم گل کرد و پایم را روی کلاج فشار دادم و یکدفعه نفهمیدم از کجا موتور کراس نیروی انتظامی با گلگیر عقب برخورد کرد و خوردند زمین. پیاده شدم دو پسر جوان بودند که یکی 20 ساله و دیگری نهایت 27 یا 28 ساله می نمود. ماشین را نگاه کردم دیدم سپر کمی جابه جا شده. دو جوان را نگاه کردم دلم برایشان سوخت در آن گرما در ماموریت بودند کلاه را که برداشته بودند خیس عرق بودند. دست راننده پیچ خورده بود و با اینکه سعی می کرد مثل پسر بچه های تخس دردش را مخفی کند لرزش گونه اش حکایت از شدت درد داشت. مامور مسن تر آمد جلو و گفت حاج خانم الان زنگ می زنم افسر بیاید. یک نگاهی به جوانک انداختم و گفتم آن بچه چیزیش نشد. از کلمه بچه خنده اش گرفته بود. گفت نگران نباشید می برمش دکتر. گفتم برو نیاز نیست زنگ بزنید افسر بیاید. ماشین فدای سرم کسی چیزیش نشود. زود به دکتر برسانیدش.

در کافه با دوست قدیمی مشغول گفتگو بودیم که گفت برای دیدار از یکی از مراجع چند تنی هستند که فرصتی به ایشان داده شده. گفتم حدود بیست سال قبل به واسطه یک بنده خدایی یک بار خدمت ایشان رسیدیم و سوالی در حوزه بانوان از ایشان به گلایه و شکوه پرسیدم که پاسخی دادند که هنوزم که هنوزه آن پاسخ برایم شیرین است و به یاد ماندنی. ای کاش باز هم فرصتی می شد قبل از اینکه فوت شوند ببینمش. فردایش زنگ زد و گفت فلان روز بیا برویم. اینگونه شد که هفته گذشته رفتیم دیدن آیت الله.

دیدن برخی آدمهای بزرگ شاید در عمر هر کسی یکبار بیشتر محقق نشود. شاید کسانی که صده های پیشن مثلا بوعلی سینا، ملاصدرا، ابن خلدون و ... را ملاقات می کردند ارزش این دیدار را نمی دانستند و نمی فهمیدند خوشه چینی از گفتار ایشان چقدر می تواند راه گشا باشد. شاید بتوان گفت این یک افتخار برای آدمها باشد. اینبار که فرصت دیدار ایشان مجدد محقق شد سوال دیگری پرسیدم که پاسخی بسیار عالی و زیبا دادند. جالب اینکه در سن نود سالگی کاملا سوال قبلی بنده را به خاطر داشتند. پرسیدند هنوز هم پژوهش می کنید. گفتم بلی هنوز هم پژوهش می کنم و کمی هم چاشنی کار اجرایی را اضافه کرده ام. فرمودند بسیار کار درستی است. اگر علم آموزی همراه با اجرا نباشد حکایت عالم بی عمل است.

بعد از برنامه هم بنده و دوست قدیمی از گروه جدا شدیم و رفتیم پی فعالیتهای مورد دلخواه خودمان. خلاصه بعد از سالها بسیار خوش گذشت.

خدایا شکر بابت همه آنچه دادی و غافلیم. خدایا شکرت بابت آرامش این روزها. خدایا شکرت بابت فرصت دیدار آیت الله. خدایا شکرت بابت داشتن دوست خوب و ساعات خوشی که با هم رغم زدیم. خدایا بابت همه داده ها و نداده هایت شکر.

زیارت

از سر برج که نامه آمده بود مدیران برای یک کاری باید بروند مشهد، به خاطر وضعیت همسر فکر نمی کردم بتوانم بروم. به همین جهت اصلا پی گیر بلیط و این حرفها از کارپرداز نشدم. یکشنبه دو هفته پیش بود که بعد از جلسه یکی از مدیران که دوست خوبی هم هست گفت:

- خانم دکتر مشهد نمی روی؟

+گفتم والا با وضعیت همسر چطور بروم.

- با بچه ها مطرح کرده ای یا طبق روال می خواهی همه بار زندگی را تنهایی به دوش بکشی

+ دورغ چرا اصلا نگفتم. مطالب قابل ارائه را هم دادم فلانی برود. شما هم روید ما را هم دعا کنید

شب با پسر بزرگه و دخترجانم در میان گذاشتم. به مادرم هم گفتم شاید بروم شاید نروم. پسر بزرگه طبق معمول پرسید نگرانیت بابت چیست که نمی توانی تصمیم بگیری؟ گفتم داروهای پدرت که می ترسم نخورد. در مورد غذا این حرفها مشکلی ندارم. گفت مامان برو. داروهایش با من. پسر کوچیکه هم که یکشنبه می آید و می تواند کمک کند. مادرم هم گفت نگران نباش برو. بچه ها هستند. من هم هستم. به یک سفر و تجدید قوا نیاز داری.

و اینگونه شد که تصمیم گرفتم بروم ولی از آن طرف همکار و دوستم که این خره را به جانم انداخته بود بیا برویم پشیمان شده بود. پدرش در بیمارستان بستری شده بود و عمل جراحی قلب باز انجام داده بود. گلویش را سوراخ کرده بودند و لوله گذاشته بودند برای تنفس و اصلا اوضاع روحی خوبی نداشت. می ترسید بیاید و اتفاقی برای پدرش بی افتد. بهش گفتم بیا بریم. خواهرها و برادرهایت هستند و رسیدگی می کنند. بیا شاید شفای پدر را از آقا امام رضا گرفتی.

اینگونه شد که تصمیم گرفتیم برویم ولی مگر بلیت گیر می آمد. تمام پروازها پر بود. با کارپرداز هماهنگ کردیم و کارمان این شده بود که تیکت بگذاریم برای سایتهای بلیت فروشی تا هر پروازی جای خالی پیدا شد رزرو کنیم. من اولین نفری بودم که یک پرواز یک روز قبل از برنامه گیر آوردم. نفر دوم هم حین گفتگوی تلفنی با او سایت پیام داد که باز شده و برایش خریدم ماند نفر سوم که او هم شب آخر بلیت خرید. خلاصه عازم شدیم. برای اینکه خسته و مرده بی جا و مکان نمانم همان هتلی که برایمان اسکان گرفته بودند یک اتاق یک تخته رزرو کردم که به خاطر عجله و کمی بی دقتی تاریخ را اشتباه زدم. نتیجه اینکه وقتی رسیدم مشهد نیمه شب بود. هیچ راهی نداشتم که در نمازخانه فرودگاه بخوابم و صبح بروم هم که البته خیلی هم چسبید. هم خلوت بود و هم وقت وسیع داشتم برای زیارت و درد دل با ثامن الحجج. خلاصه ظهر رفتیم و اتاق را تحویل گرفتیم.

طی سه روزی که مشهد بودم اتفاقات خوبی افتاد. با آدمهای همکارانی از سراسر کشور آشنا شدم و ارتباطاتم که یکی از بهترین سرمایه هایم است قوی تر شد. کارها به خوبی پیش رفت و یک ارائه عالی هم دادم که باعث شد بسیاری تلاش کنند با بنده ارتباطشان را حفظ کنند. وقتی بر می گشتم پسر بزرگه پیام داده بود که مادر کی راه می افتی. ولی جوابم به او نرسیده بود. وقتی رسیدم زنگ زدم خاموش بود. نتیجه اینکه اسنپ گرفتم و آمدم خانه. بی صدا کلید انداختم و آمدم داخل. همسر خواب بود. پسر کوچیکه مشغول نوشتن مقاله بود. صبح پسر بزرگه تماس گرفت و کلی عذرخواهی کرد. گفت پیام دادم منتظر ماندم جواب دهی. روی کاناپه خوابم برد. کوشیم هم شارژ تمام کرد و .... بنده خدا کلی حجالت زده بود بابت اینکه با اسنپ آمده ام خانه.

و اما از اتفاقات خوب این سفر اینکه در همان سه روز پدر همکارم که داشت با لوله تنفس می کرد روز اول لوله را در آوردند روز دوم حالش آنقدر بهتر شده بود که از آی سی یو آورده بودند بخش و روز سوم دیدم همکارم دارد با همسرش هماهنگ می کند که دندانهای مصنوعی پدرش راببرند که می خواهد غذا بخورد و چقدر خوشحال بود که آمده است و به شافی واقعی رجوع کرده است.

برگشتم و با انرژی بیشتری شروع به کار کردم. مقاله ام هم منتشر شده بود و این باعث شد بیشتر از قبل امیدوار باشم.

خواهر کوچکتر در حال دفاع است و هر روز چند مرتبه زنگ می زند و از من راهنمایی می گیرد. امیدوارم که کارهایش خیلی خوب پیش برود و نتیجه این همه سال زحماتش را به بهترین شکل ممکن ببیند.

دیروز هم با دخترجانم رفتیم سونوگرافی و تماشای نی نی بسیار لذت بخش بود. این دو روز به جمع جور کردن کارهای خانه گذشت و دنبال کردن اخبار مختلف. متاسفانه موفق نشدم برای جشن غدیر بروم ولی آنهایی که رفته بودند و یا آنهایی که نذر داشتند و موکب داشتند بسیار خوب تعریف می کردند و از انرژی مثبت جمعیت و لبخندهایشان صحبت می کردند.

خدایا شکرت که توفیق یک زیارت خوب و دلنشین را به من دادی ولو اینکه کار زیاد بود و غیر از روز اول بقیه روزها به سختی می توانستم وقت خالی پیدا کنم و زیارت بروم. خدایا شکرت که حال همسر وضعیت ثابتی پیدا کرده و بچه ها حمایتشان بی نظیر است. خدایا شکرت به خاطر بهتر شدن حال پدر همکارم و خدایا شکرت بابت اتفاقات خوب زندگی خواهرها، به خاطر سلامتی نی نی، به خاطر شادی این روزهای دخترجان، به خاطر در شرف دفاع بودن خواهر جان و به خاطر بازگشت پسر کوچیکه ، به خاطر جشن غدیر و به خاطر هزاران اتفاق خوبی که این روزها افتاده و من از آن خبر ندارم و یا به خاطر نمی آورم. خدایا شکرت

بزرگ فامیل

آخرین بزرگ فامیل مادری هم فوت شد و مادرم شد بزرگ فامیل. حس بدی است، به خصوص که مادرم سن زیادی ندارد. این چند وقت دائم درگیر ختم و شهرستان و پذیرایی از میهمانان و ... بودیم.

همسر هنوز هم اوضاع رو به راهی ندارد. دیروز تصمیم گرفت که برود و برای ماشینش معاینه فنی بگیرد. هرچه کردیم از روی سامانه شهر من موفق به دریافت نوبت نشدیم. نشان به آن نشان که راه افتاد و رفت تا به صورت حضوری اقدام کند. نوبت حضوری نداند و خسته و درمانده حالش بد شده بود. زده بود کنار و توی ماشین یک ساعتی خوابیده بود. خود ضعف و این جور مسائل اذیت کننده است ولی برای مردی مثل همسر من که کارهای بزرگی را انجام می داد انجام نشدن یک کار پیش پا افتاده مثل این بسیار دردناک بود. روحیه اش خراب شده بود. صبح وقتی صبحانه می خورد و برایش قرصهایش را آماده می کردم با حرفهایی گذشت که اعصابم حسابی به هم ریخت�افکار خودکشی�. امروز باید زود بروم و هر طوری است راضیش کنم که به مشاور سری بزنیم. قطعا برای مردی مثل او خیلی سخت است که یکشبه کل قسمت قابل توجهی از توانمندیهایش را از دست دهد.

دوشنبه رفتیم بینایی سنجی و این خیلی عجیب بود که دید دور ایشان که اصلا مشکل نداشت تحلیل ناگهانی داشته و شماره عینک ایشان شده 2 شماره عینک نزدیک بین هم که سال گذشته دچار پیر چشمی شده بود یک شماره افزایش داشته و از 2.5 رسیده به 3.5. می توانست بدتر از این حرفها باشد. آدمهای زیادی را دیده ام که بعد از سکته مغزی کلی مشکلات داشته اند و همسر من در مقابل آنها یک انسان سالم است با شرایط خاص.

دیروز آخر وقت اداری بود که خواهر جان زنگ زدند که پایه ای برویم استخر. من هم که واقعا مغزم از شدت کار و دوندگی و مشکلات همسر در حال منفجر شدن بود کمی به ساعت برگشت فکر کردم. بعد گوشی را برداشتم و به همسر اطلاع دادم و رفتم. خوب بود. با خواهرها و مادر معمولا خوش می گذرد. کمی هم از خستگی ام را به آب سپردم و بر خلاف همیشه که وقتی از استخر می آمدم خسته بودم، دیشب بسیار شارژ و پر انرژی بودم. همسر یک شام خوشمزه درست کرده بود و این بسیار خوب بود.

منتظر پسر کوچیکه هستم که از شهرستان برگردد. حضورش در تابستان غنیمت است. شاید بتوانم یکی دو تا ماموریت هم بروم و به چند تا کار ریز و درشت عقب مانده هم برسم.

خدایا شکرت بابت همراهی خانواده، بابت وجود مادرم و بابت سلامتی ای که به همسر باز گرداندی. خدایا ای نزدیکتر از رگ گردن دوستت دارم و عاشقانه می پرستمت.

توانایی بی نهایت آدمها

بارها در همین جا گفتم که خداوند در وجود هر آدمی توانایی بی همتایی قرار داده است. در روزهایی که گذشت سرعت بهبودی همسر بینهایت سریع بود. به طوری که چند روز پیش دکتر اجازه رانندگی هم به او داد. اما اینها که گفتم به این معنی نیست که همه چیز به راحتی اتفاق افتاده باشد. در اداره ما هم مثل همه جا رقابتها و زیرآب زنیها شدید است. مجبور بودم که موضوع را از همکاران مخفی کنم که مبادا به این بهانه هر نوع مشکلی در کار را به پای عدم تمرکز بنده بنویسند. تلاش بر تمرکز بر کارها و بی خوابیهای شبانه من و دقیقه به ساعت بی سر و صدا و کارها را مدیریت کردن خودش یک دنیایی بود. دو رویداد بزرگ هم داشتیم که واقعا با بدبختی جلو رفت.

امروز که نشسته ام و به یک ماه و نیم گذشته فکر می کنم باورم نمی شود که این همه موضوع جورواجور را چگونه جمع و جور کردم. چگونه از پس هر کدام برآمدم بدون اینکه خطایی مرتکب شوم. غیر از لطف خدا به هیچ چیز نمی توانم فکر کنم. در این گیر و دار یکی از خواهر ها اسباب کشی کرد و از نزدیکی ما رفت. مادر هم یک سفر به سوریه رفت و برگشت و توضیح داد آنچه دیده است با آنچه در سال 1380 دیده بود زمین تا آسمان فرق می کند. از دمشق همان خرابه شام باقی مانده و در جای جای شهر مثل همان سالها که امریکاییها در عراق جولان می دادند نیروهای نظامی مسلح ایستاده اند. برخلاف دفعه قبل تور هیچ شهر دیگری نبرده بود، ظاهرا امنیت آنچنان که باید برقرار نیست. در خصوص خدمات نیز نسبت به هزینه ای که گرفته بودند و تعداد 15 نفری که برده بودند خدمات چندانی ارائه نشده بود.

و اما در گیر و دار مریضی کمک خانواده ها بسیار رهگشاست و می تواند مشکلات را برای خانواده هایی که بیمار دارند کم کند. خواهرها که همه شاغل هستند و انتظاری نمی توانستم از آنها داشته باشم. از خانواده شوهر فقط خواهرشوهر بزرگتر که سالها قبل در جریان شیمی درمانی پسرش از حمایتهای ما برخوردار بود دو سه روزی کمک کرد. از پدر و مادر سالخورده همسر هیچ انتظاری وجود نداشت. من ماندم و مادرم و پسر بزرگه و دخترجان که به واسطه بارداری حال خوشی نداشت و خدایی که در این نزدیکی هر از چندگاهی یک تکانی به زندگیمان می دهد تا یادمان باشد روزهای خوشی قدردانش باشیم.

با همسر به محل کارش رفتیم و دفتر را خالی کردیم و تحویل دادیم. حافظه اش به قدری بازیابی شده بود که به جزئیات همه چیز یادش بود حتی یادداشتهای پراکنده و حساب کتابهایی که در قسمتهای مختلف نوشته شده بود. برخی نیروها را مرخص کردیم و برخی را به پیمانکارهای جدید معرفی کردیم. خلاصه به هر بدبختی بود با کمک پسر بزرگه جمع شد. در این گیر و دار متوجه شدیم ماهیچه بازوی راست همسر پارگی دارد و ام آر آی آن 13 میلیمتر نشان می دهد. راههای مختلفی برای درمان وجود دارد ولی همینکه متوجه شدیم دست دردهای شبانه همسر برای چیست خودش نیمی از راه درمان است.

باز هم نزدیک انتخابات مجلس شد و کاندیدهای آینده نمایندگی فعالیتهایشان را شروع کردند. به سراغ لیدرهای محلی رفتن به خصوص در مورد شهرستانها اولین اقدام است. خلاصه اگر دیدی وسط جشن تولد خواهرزاده ای، برادرزاده ای، حنابندان فامیلی کسی یکی از نماینده ها مجلس بدون دعوت وارد شد تعجب نکنید.

اتفاقات جهان سیاست هم خیلی جالب شده. آلبانی، فرانسه، ونزولا، روسیه و واگنرهایش و ........همه چیز به هم وصل است و ما هم بهر تماشای جهان آمده ایم و بس.

خدایا شکرت بابت بهبودی همسر. خدایا شکرت بابت توان و انرژی مضاعفی که این چند وقت به من دادی، خدایا شکرت بابت همراهی خانواده ها، خدایا شکرت بابت سلامتی، سلامتی، سلامتی و خدایا شکرت بابت شغل، بابت آبرو، بابت موجود کوچکی که در راه است.