جرایم بزرگ

چند سالی است که اختلاسهای بزرگی در کشور ما اتفاق می افتد. یکی فرار می کند و می رود کانادا و پیدایش نمی شود و یکی می ماند و برایش حکم اعدام صادر می شود.

وقتی حکم اعدام یکیشان را اعلام کردند با خودم فکر کردم خوب اولی حق داشت فرار کند اگر می ماند لابد او را هم اعدام می کردند. اما یک فیلم مثل "سرقت بزرگ قطار" لازم بود تا تلنگری باشد برای آدمی مثل من. خود فیلم که هیچ شاید فقط یک دیالوگ لازم بود تا یادم بیاید آنچه که لازم بود.

این فیلم حکایت از بزرگترین سرقت قرن داشت. چند نفر شش هفت ماهی با هم برنامه ریزی می کنند تا قطار حامل پول بانک سلطنتی انگلستان که پولهایش متعلق به ملکه است را سرقت کنند. موفق هم می شوند. دو سه سالی طول می کشد تا سارقین را بیابند. سال 1968 آخرین نفر و سردسته دستگیر می شود و کارآگاه مسئول این پرونده رئیس باند را می برد در یک کافه و دستش را با دستبند قفل می کند به صندلی و شروع می کند با او صحبت کردن.

کسانی که از قبل دستگیر شده بودند به حبس ابد تا 30 سال زندان محکوم شده بودند که بیشتر از میزان محکومیت یک قاتل در انگلستان بود.

- سر دسته باند می گوید ما یک کار تمیز انجام دادیم. نه کسی کشته شد و نه کسی آسیب دید و نه اسلحه داشتیم چنین حکمهایی اصلا منصفانه نیست. پول هم که مال ملکه بود با آن همه ثروت چیزی از او کم نمی شود.

+ بازرس توضیح داد خلاف هرچه بزرگتر باشد آدمهای بیشتری از آن آسیب می بینند. برای خلافهای بزرگ باید جرایم بزرگ در نظر گرفت که کسی دیگر جرات نکند چنین کاری بکند. تا کنون به این فکر نکرده ای که هیچ خلافی نیست که به کسی آسیب نزدند و قربانی نداشته باشد. پول مال مردم بود و آدمهای زیادی به طور مستقیم و غیر مستقیم صدمه دیدند(در واقع به دنبال بازدارندگی جریمه و این حرفها بود).

و من در این فکر بودم راستی چند نفر آدم از این اختلاسها آسیب دیدند. چند تا خانواده به خاطر بیکاری و بی پولی مرد خانواده متلاشی شد و به طلاق انجامید؟ چند تا بچه تبدیل به بچه طلاق شدند و چند زن تبدیل به زن سرپرست خانواده شدند؟ چند بچه با سوء تغذیه متولد شدند و چند نفر به خاطر نداشتن پول خرید دارو و درمان جان به جان آفرین تسلیم کردند. نه واقعا اعدام برای افرادی که موجبات چنین مسائلی را در سطح یک مملکت 80 میلیون نفری فراهم می آورند مناسب است. البته با توجه به اینکه اشد مجازات در کشور ما اعدام است. اگر حبس ابد بود که باید می گفتیم حبس ابد. ولی ای کاش انقدر سیستم نظارتی ما سالم و دقیق بود که اصلا چنین اتفاقی نمی افتاد.

خدایا شکرت بابت قدرت تفکر و آنچه تحت عنوان وجدان در ما انسانها به ودیعه نهادی. خدایا کمک کن تا به درستی از آن استفاده کنیم. و مرزهای اخلاقی که برایمان در نظر گرفته ای را پاس داریم و در آرامش زندگی کنیم.

 

شوشتر

یکی دیگر از شهرهای بسیار زیبایی که دیدم شوشتر بود. با آن همه عظمتش و آن سازه های آبی شگفت انگیزش. با آسیباب آبی اش و با چهارطاقیهایی که ظاهرا تفرج گاه اعیان قاجار بوده. دمی آسودن و عرقیات گیاهی به جای چای نوشیدن خود لذتی دیگردارد. ساباطها و  با اینکه مدت حضور ما کمی بیشتر از یک نیم روز بود ولی بسیار از دیدن این شهر لذت بردم.

خانه موستوفی با آن مجموعه بی نظیرش از حمام و پل و مسجد و خانه که یک مجموعه بنی نظیر آجری است و آدم در آن به زمانهای دور سفر می کند.

خانه امین زاده و حیف که قسمتهایی از آن درحال تخریب است و توجه ویژه می خواهد. اگر مسیرتان به این شهر زیبا خورد بازدید از مسجد جامعه شوشتر و کاروانسرای افضل را از دست ندهید.

خدایا شکرت بابت روزهایی که اینگونه خاطره سازی شد و در ذهنمان ماند. خدایا باش. ای دانای توانای بخشنده و  نزدیک.

پل بند لشکر و بقعه امام زاده عبد الله را نباید از دست می دادیم. لذا با توجه به اینکه مسافتی دور تر بود لقمه نهار از گلویمان پایین رفته و نرفته راهی شدیم تا ببینیم این زیباییهای شهر شوشتر را.

چهارشنبه لعنتی

چهارشنبه از صبح شروع شد. قرار یک جلسه مهم که با کلی استرس و اعصاب خراب رفتم ولی بی نتیجه ماند. شاید فشار کفشهای پاشنه بلند بر ساق و کف پاهایم یک دلیل دیگر بود که وقتی برگشتم اداره خستگی به تنم بماند. بعد اینترنت قطع شد. بعد آن تلفنهای اعصاب خورد کن، بعد خبرهای اعصاب خورد کن تر و در این گیر و دار میهمانی نیز داشتم بسیار عزیز در دفتر کارم که دلم می خواست همه چیز بهتر از آنی می شد که کشد. حضور یک همکار فضول که فقط قصد دارد سر از کار بقیه در بیاورد خلوت دو نفره بنده و دوستم را بهم ریخت به علاوه حرفهایی که دلم نمی خواست بینمان رد و بدل شود.

راستش وقتی دوستم آمد یک آن به دلم افتاد که قید کار و همه چیز را بزنم و با هم برویم بیرون اما درد کف پا که ناشی از همان کفشهای پاشنه بلند جلسه صبح بود مانع شد. تا غروب همینطور ادامه داشت. وقتی رسیدم خانه دیدم همسایه مان دست پاچه انگار که از چشمی در واحدشان کشیک مرا می کشد چادر به سر پرید بیرون و گفت خانم دکتر ببخشید ولی این نامه را من از طرف شما تحویل گرفتم. نگاه کردم یک نامه دولتی و اضطرابی که ته دلم ولم نمی کرد و باز نکرده خبرهای بدی را به ذهنم متبادر می ساخت. واقعا خواندن نامه در حیاط کافی بود که احساس کنم اصلا کمر ندارم. واقعا تیر کشیدن ستون فقراتم و حال عجیبم توان بالا آمدن از پله ها را گرفته بود. خسته بودم. به اندازه سالها خستگی به تنم مانده بود. با هر بدختی بود خودم را به خانه رساندم. دست چپم و پشتم درد می کرد. انگار نفسم به سختی از قفسه سینه ام بیرون می آمد و داشتم خفه می شدم. این علائم را می شناختم. انگار داشتم سکته می کردم. سعی کردم سرفه کنم. با سختی پنجره ها را باز کردم. حساسیت بهاره هم به کمکم شتافت. عطسه و سرفه پشت سر هم. بعد دیگر نفهمیدم روی کاناپه داخل حال از هوش رفتم یا خوابم برد. اما با هر تکانی احساس می کردم تمام استخوانهایم شکسته است. چشمانم را که باز کردم همسرم در آشپزخانه بود و زیر کتری را روشن می کرد. کاغذ کادو خریده بود. سفارش کرده بودم که برای کادوی تولد خواهر زاده جان بخرد. به سختی از جایم بلند شدم. بی آنکه از آنچه بر من رفته بود حرفی بزنم چای نوشیدیم و بعد رفتیم میهمانی. شاید بتوانم بگویم در سال یکی دوبار ممکن است یک چنین روز سختی را پشت سر بگذرانم و این چهارشنبه اولین و سخت ترین روز امسال بود. امیدوارم تا آخر سال تکرار نشود.

خدایا شکرت که با این تلنگرها به من یاد آور می شوی از کنار خانواده بودن لذت ببرم و قدر روزهای شادم را بدانم. خدایا شکرت. خدایا بیش از همیشه به کمکهایت نیاز دارم. خدایا باش. می خواهمت و در جستجویت هستم بیشتر از همیشه.

خرم آباد

خرم آباد همانند نامش واقعا خرم است. بسیار شهر زیبا و دوست داشتی است. مردمش بسیار مهربانند و من خاطره خوشی از این شهر با خود دارم. دختر خانمی که در همین فضای مجازی سالها دوست من بوده و خیلی ما را در شهرشان همراهی کرد. مثل یک تور لیدر تمام بعد از ظهر روزی که رسیدیم خرم آباد با ما بود و جاهای دیدنی شهر را به ما نشان داد.

قلعه فلک الفلاک، گرداب سنگی، کتیبه، برج یا مناره ، بام لرستان ، رصد خانه و و زیبایی طبیعی مخمل کوه که آنقدر آدم را در خود فرو می برد و مسحور می کند دلت نمی خواهد از آنجا دور شوی. از همه اینها گذشته زنان و مردان و بچه های خوش قیافه و زیبای لر با آن ترکیب چهره خاص را هیچ کجای دیگر نخواهید دید. شاید به جرات بتوانم بگویم دختر بچه های چشم رنگی و بامزه لر خود به تنهایی برای من یکی از جاذبه های دیدنی خرم آباد بود. به خصوص که در کبابی  نشسته باشی و دخترک سه ساله و زیبای میز کناری با روابط عمومی بالا با تو ارتباط برقرار کند و بیاید روی زانویت بنشیند.

مهمان نوازی این دوست ما را شرمنده مردم آن دیار کرد و همینجا از ایشان و خانواده مهربانشان بابت همه چیز متشکرم.

دوستان اگر گذرتان به خرم آباد افتاد حتما از کباب محلی آنجا بخورید، حتما آش ترخینه مخصوص آنجا را امتحان کنید و در نمایشگاه کنار موزه حتما نان محلی آنجا را بخرید و بخورید. طعم و مزه اش را هیچ کجا نخواهید چشید. در کنار جاده بایستید و از عشار سیاه چادر نشین آنجا دوغ بخرید و با غذایتان میل کنید. مزه این دوغ را هیچ کجای کشور نخواهید چشید.

خدایا شکرت بابت اینکه توفیق دادی جاهای جدیدی از کشورم را ببینم و از داشتن چنین هموطنانی به خودم ببالم. خدایا شکرت بابت همه آنچه که دادی و من از آن غافلم. خدایا دوستت دارم و عاشقانه می پرستمت.

عید زیباست

تمامی رسوم عید زیباست. تمامی لحظه های عید زیباست. با اینکه چند روز ابتدایی بیمار بودیم و در بستر بیماری بودیم و سرماخوردگی دست از سرمان بر نمی داشت ولی باز هم از لحظه لحظه اش در کنار خانواده لذت می بردیم. خواب و فکر نکردن به کار واقعا چیزی بود که نیاز مبرم به آن داشتم و آنهم به لطف سرماخوردگی دو سه روز اول عید محقق شد. بعد هم مسافرت و عید دیدنی.

رفتیم به شهرهای غربی و جنوب غربی کشور. خرم آباد، شوش، شوشتر، اهواز، آبادان، خرمشهر و اروندکنار. وقتی این شهرها را با آن همه میراث غنی فرهنگی و آب و ثروت خدادادی می بینم بیشتر به این موضوع می اندیشم که چشم طمع بیگانگان به دنبال این مرز و بوم است. به خصوص که میزان امنیت کشورم را با همسایه ها مقایسه می کنم و می بینم وقتی شبی در آبادان هیچ هتلی جا نداشت هیچ سوئیتی نیافتیم و راحت با خیال راحت داخل ماشین خوابیدیم و صبح نگران کشته شدن نبودیم. سفر بی برنامه خوشی بود. کلی انرژی گرفتم. و امروز با اینکه شب قبل تا ساعت 1 بیدار بودم و مشغول جمع و جور کردن اثرات 27 نفر مهمان کوچک و بزرگ، باز هم صبح با انرژی و شادی خاصی از خواب بیدار شدم و سر وقت رسیدم اداره. مراسم عید دیدنی اداره هم خوب بود. کلی همکار قدیمی دیدیم و کلی لذت بردیم.

خدایا شکرت بابت این انرژی مثبت. بابت این عید قشنگ، بابت امنیت. خدایا سایه امنیت را بر مملکتم مستدام بدار. خدایا صلح و آرامش را در سراسر جهان حاکم کن. خدایا سلامتی را روزی هر روزه دوستان و همراهانمان قرار ده. خدایا سپاسگزارم بابت همه آنچه دادی و در بوته روزمرگی فراموش کرده ام. خدایا باش امسال بیش از همیشه به توجهات ویژه ات نیاز دارم.

نشد

باید اولین پست سال 95 را با تبریک و شادباش می نوشتم اما نشد. راستش از اولین ساعات عید که هرچه به بچه ها التماس کردم که قرآن و آب و آینه را بردارند و از خانه بیرون بروند و با سلام و صلوات طبق رسم خانوادگی وارد شوند و ابتدا بسم الله بگویند و پای راستشان را درون خانه بگذارند و با خود خوش یمنی به ارمغان بیاورند هیچکدام حاضر نشدند بروند.

بعد هنگام سال تحویل یاد قدیمها مجدد ولم نکرد. حتی الان که خواستم بنویسم هم این خاطره تلخ ولم نکرد. گفتم شاید یک نکته اخلاقی داشته باشد برایتان بگویم تا هم خودم خلاص شوم و هم شما نکته ای دریابید.

وقتی کوچک بودیم هر سال این وظیفه من بود. قبل از سال تحویل سینی آب و آینه و قرآن را بر می داشتم و می رفتم بیرون و خلاصه نوید بخش عید و خوش یمنی برای خانواده بودم. تا اینکه آن سال پدر از دست دادیم و عزادار شدیم. وقتی طبق قرار نانوشته خانواده بلند شدم که بروم بیرون مادرم گفت نه تو دیگر نمی خواهد بروی امسال خواهر دیگرت (خواهر دکتر) برود.

گویی چیزی در درون من شکست. احساس بدیمن بودن، احساس ناکارآمد بودن، احساس بد بودن، احساس دوست نداشته شدن، احساس از دست دادن بزرگی و شکسته شدن، نمی دانم چه احساسی بود که بیشتر از غم نبود پدر بر سر سفره، قلبم را فشار می داد. بعد از آن هر سال موقع سال تحویل آن خاطره یادم می آید و دوباره همان حال می شود. انگار نه انگار از آن خاطره 30 سال می گذرد و من خود یک مادرم!

مراقب برخی رفتارهایتان با بچه ها باشید. در بزنگاههای گاهی رفتارهایتان تاثیری به اندازه یک عمر بر فرزندتان می گذارد.

خدایا شکرت بابت اینکه عمری دادی تا تحویل سال 95 را ببینم. خدایا شکرت که اعضای خانواده ام شاد و سلامت دور هم هستند و هفت سینمان جور بود و لبها به خنده. خدایا امسال را برای همه مسلمین جهان سالی پر از آرامش و بدون جنگ و خونریزی قرار بده و به دوستانم سلامتی و زندگیشان برکت و روزی حلال و فراخ عطا فرما. خدایا امسال بیشتر از هر سال دیگر به توجهات ویژه ات نیاز دارم. مرا دریاب.