اسکان در بالکن!

چند هفته ای هست که در آپارتمان پشت ساختمان ما که حیاطش مماس با حیاط خلوت است یکی از واحدها ساکنین جدیدی دارد. از معایب ساختمانهایی مثل خانه ما این است که اگر مثلا در آپارتمانهای آن طرف اگر پرده و این حرفها نباشد و پنجره منزل ما باز باشد کلا تا کف منزل قابل مشاهده است. روزهای اول که این همسایه جدید آمد با خودمان فکر کردیم خوب تا نقاشی کنند و وسایل بچینند و این حرفها یکی دو هفته ای مشکل خواهیم داشت. در نتیجه دائم پنجره بسته بود و فقط در موارد اضطراری کمی لای آن را باز می کردیم تا هوا جریان یابد که ظاهرا برای ذکور آن ساختمان همان لای پنجره هم کفایت می کرد برای دید زدن که حس ششم هر زنی در این جور موارد خوب کار می کند و پس از بررسی متوجه شدم بله متاسفانه آقای آن خانه کلا به بیماری چشم چرانی دچار است و بیچاره زن خانه از دست این مرد چه ها کشیده تا کنون خدا می داند. در نتیجه مراقبتها کمی بیشتر شد و ... حالا بعد از دو هفته دیدم پنجره ها پرده خورده و مشکل کمتر شده. اما هر وقت تکان می خریم یکی در بالکن نشسته است. برایم عجیب بود که چطور است شب، روز، توی گرما زیر آفتاب، توی سرما و ... یک نفر دائم داخل بالکن یک در یک و نیم متری آن ساختمان چمباتمه زده و نشسته است. دیروز دیگر طاقت نیاوردم و با پسر بزرگه به بهانه سرکشی به لوله بخاری و آنتن و غیره رفتیم پشت بام. با دقت بالکن را نگاه کردم. یک پسر حدود بیست ساله، یک فندک اتمی و یک پایپ در دستش کفایت می کرد تا متوجه شوم دلیل اسکان در بالکن چیست. اعصابم به هم ریخت. چه خانواده آشفته ای؟ پدر چشم چران، پسر درگیر اعتیاد و مادری که هنوز از نزدیک زیارتش نکرده ام. خدا عاقبت این مردم را به خیر کند.

غصه خوردم. از تمام آنچه دیده بودم غصه خوردم. نمی خواهم قضاوت کنم ولی وضعیت یک چنین خانواده ای غصه خوردن دارد. خدایا نجاتشان بده و در مسیر درست قرارشان بده.

دو روز

دور روز خواب روزی این روزهای من بود. عصر یکشنبه وقتی می رفتم خانه مسافر جلویی تاکسی هی سرفه می کرد. بعد که پیاده شد دیدم عقب احتمال سوار شدن یک مسافر مرد است و برایم سخت خواهد شد رفتم جلو نشستم. نتیجه تقریبا از ده دقیقه بعدش عطسه شروع شد. نه یکی نه دو تا بلکه به تعداد زیاد و پشت سر هم. با خودم فکر کردم شاید به چیزی دارم حساسیت نشان می دهم. بی خیالی طی کردم و رفتم سر قرار. کارم که تمام شد سرم درد می کرد. چشمهایم آب می آمد و در نواحی پیشانی و بینی و گوشهایم احساس بدی داشتم. خلاصه بگذریم تا برسم خانه تمامی علائم سرما خوردگی نمایان شده بود. آبریزش از بینی و چشم و ... سردرد و چشم درد و ... از شدت درد استخوانها نتوانستم حتی یک استکان چای داغ برای خودم درست کنم. بچه ها نبودند. پسر بزرگه سر کار، پسر کوچیکه کتابخانه و همسر هم سر کار خودش بود. خلاصه بگذریم غیر از خوابیدن کاری از من بر نمی آمد. اول پسر کوچیکه از راه رسید تا اوضاع من را دید یک لیوان شیر و عسل داغ درست کرد آورد تا با کمی نان شیرمال بخورم. پسر بزرگه که رسید اول از همه ظرفها را شست و  عدسی بار کرد. همسر از همه دیر تر رسید زحمت سفره انداختن و خوردن عدسی افتاد گردنش. بعد از شام هم آب پرتقال گرفت تا حالم کمی جا بیاید. قرصها را که خوردم کاملا بی هوش شدم. صبح احساس می کردم کله ام دو سه کیلویی سنگین شده است. آبریزش ادامه داشت. آنقدر استخوانم درد می کرد که نتوانستم سر کار بروم. همه جلسات کنسل شد. و امروز روز دومی است که در خانه استراحت می کنم. در واقع امروز هم تا نیمه روز خوابیدم تا کمی سبکتر شوم. الان حالم بهتر است. امیدوارم که تا غروب خوب شوم. به خصوص که این دو روز از کار و زندگی افتاده ام.

خدایا شکرت بابت همه آنچه دادی و ما از آن بی خبریم. پروردگارم از اینکه هستی و دستهایم در دستهایت است سپاسگزارم. خدایا بیش از همیشه به تو و توجهات خاصه ات نیاز دارم. خدیا باش. مثل همیشه مهربان و توانا و نزدیک.

سیب

سیب همان میوه بسیار دوست داشتنی و لذیذی است که برخی آن را مسبب رانده شدن از بهشت آدم و زندگی این شکلی ما انسانها می دانند!

بگذریم. تعطیلات رفتیم باغ یکی از نزدیکان به اتفاق چندتا از خانواده های دوستان برای یاری رسانی سیب چینی. سیبهایی بسیار خوشمزه که بعید می دانم در بازار چنین سیبیهایی پیدا شود. از بس که ترد بودند و لذیذ. هفته گذشته که سیب خریدیم در مقایسه با آن سیبهای خوشمزه مزه کاه می دادند. هوا عالی و دوستان و بچه هایشان پایه صاحب باغ مهربان خلاصه چای زغالی همسر و آش رشته دستپخت خانمها به صورت گروهی و خلاصه همه چیز عالی بود. بعد متوجه شدم که این بنده خدا چقدر هر سال برای باغش هزینه می کند ولی موقع برداشت که می شود یا مشتری پیدا نمی کند و یا آنقدر ارزان می خرند که عطای فروشش را به لقایش می بخشد. واقعا دلم گرفت. از این همه بی نظمی. نمی دانم این وزارت خانه عریض و طویل با این همه حقوق بگیر که کار اصلیش سیاستگذاری در حوزه کاشت و داشت و برداشت محصول است چه غلطی می کند که اینگونه کشاورزهایمان حتی در استان تهران هم نالان هستند چه رسد به استانهای دور و استانهای مرزی و ....

صبح طبق معمول داشتم رادیو جوان گوش می دادم و رانندگی می کردم. بعد نوبت رسید به پاسخ به برخی شایعات تلگرامی. مجری محترم می گفتند رئیس اداره کشاورزی مشکین شهر قطع درختان سیب با تبر توسط یک کشاورز مشکین شهری به دلیل خریداری نشدن سیبهای باغش را تکذیب کرد و خلاصه کلی توضیح دادند که هیچ باغدار عاقلی درست وقتی درختهایش به ثمر می نشینند چنین کاری نمی کند و باغداری کار بسیار سختی است و .... یاد عکس مذکور و پیامش افتادم. برای من هم این پیام مثل میلیونها نفر ایرانی دیگر آمده بود. لبخند تلخی زدم و گفتم شاید هیچ باغداری درختان باغش را آن شکلی قطع نکند آنهم با بار و این مساله غیر منطقی باشد ولی اصل پیام کنایه به نبود مشتری برای سیب درختان و بی درایتی مدیران آن وزارت خانه فخیمه است که با فرافکنی نتیجه دیگری گرفته شد.

و اما برجام. راستش را بخواهید هرچه به جریانات دیروز و دیشب و خبرهای آن نگاه می کنم چیزی دستگیرم نمی شود غیر از اینکه تمام مسائل جنگ زرگری بیش نیست. آمریکا نقش پلیس بد را بازی می کند و اروپاییان نقش پلیس خوب را. از نظر من تمام جریان از قبل هماهنگ شده بوده تا چند سالی پیشرفتمان را به تعویق بی اندازند و به قول خودشان خطر وجودی ما را کم کنند. وضعیت زندگیمان در این چندسال بهتر نشد که بدتر شد. رفاه افزایش نیافت که کاهش هم یافت. این وسط یک چیزهایی را هم از دست دادیم. از آن جالبتر اینکه دقت کرده اید در خبرها و پیامهای این چند وقت آنوریها دائم طوری از تحریم س پ ا ه و ... حرف می زنند که انگار این ارگان یک ان جی او NGO است و اصلا ربطی به دولت ندارند و بودجه اش از آسمان نازل می شود. دائم سعی دارند مثلا ملت و دولت را در مقابل این ارگان قرار دهند. انگار نه انگار که این ارگان به طور موازی با ا ر ت ش برای موازنه قدرت نظامی از ابتدا تشکیل شده تا خطر کودتاهای نظامی یکشبه را کاهش دهد و هر دو ارگان از بودجه دولتی تغذیه می شوند. بگذریم تجربه نشان داده که بنده همیشه تحلیلهای سیاسی درست و درمانی نتوانسته ام ارائه دهم. فقط تراوشات ذهنیم را نوشتم. در ضمن پیامهای خطرناک نفرستید که تایید نمی کنم. قرار نیست در خانه مجازیم را گل بگیرند. اینجا دموکراسی به روش دیکتاتوری خودم حاکم است

خدایا شکرت بابت انرژی عالی امروز. بابت هوای عالی دیروز و بابت سیبهای خوشمزه ای که نصیبمان شد. خدایا شکرت که اگر آن باغدار مشتری برای سیبهایش ندارد ولی زمینی حاصلخیز دارد و محصولی عالی و از آن مهمتر قلبی پر از عشق به مردم و دستانی گشاده بدور از بخل همانند درختانش. خدایا به حرمت دستان بخشنده اش و قلب مهربان مهربان و سخاوتمندش روزی رسان آن باغبان باش.

باز یافت

تابستان بود که به مرکز تحقیقات بازیافت سری زدم. گفتگو با رئیس این مرکز و بازدید از نمایشگاه دور ریختنیها و چرخ زدن در کتابخانه تخصصی آن بسیار جالب بود. از آن به بعد شد که طریقه درست جدا کردن زباله های بازیافتی از غیر بازیافتی را یاد گرفتم و بسیاری از مشکلاتی که نحوه نا صحیح دور رختن زباله در سطح کلان ایجاد می کند برایم روشن شد. با خودم فکر کردم ای کاش بر در و دیوار شهر بنویسند و به جای پیامهای تبلیغاتی مسخره در رسانه ملی شب و روز نحوه صحیح بازیافت را توضیح دهند و آموزش صحیح آن را در مدارس به بچه ها یاد بدهند. آنجا بود که فهمیدم بیش از 1000 کیوسک بازیافت در تهران داریم که کار دریافت بازیافتیها را انجام می دهند. همان روز تصمیم گرفتم حتما یک پست در این خصوص بنویسم.امروز همان روز است.

راستش را بخواهید قدیمترها مردم دور ریختنی کمتری داشتند. مردم بیشتر زباله ها را جدا می کردند و در واقع یک چرخیهایی به نام نمکی و نان خشکی تمام چیزهایی مثل پلاستیک و شیشه و ... را می خرید. کمتر شما کودک کاری را آویزان از سطل زباله می دیدی که دارد بازیافتی جدا می کند. اما حالا به لطف شهری شدن ما و کوچک شدن خانه ها و به لطف تمام مسائل ریز و درشتی که داریم عملا در اکثر خانه ها زباله یک معنی دارد:«همه اقلام دور ریختنی». وقتی کیسه زباله می رود سر کوچه همه چیز در آن است پلاستیک شیشه و کاغذ و ... تفاله چای و خرده برنج و نان و ....

چه چیزهایی بازیافتی هستند؟ کاغذ، شیشه، فلزات و پلاستیک. منظور از کاغذ پوشک کثیف بچه نیست و منظور از پلاستیک کیسه نایلونی نیست. دقیقا ظروف شیر، دبه ماست، بطری روغن و نوشابه و ... است.

چطور باید بازیافتیها را جدا کرد؟ ظرفهای ماست و ... را حتما بشویید و بگذارید خشک شود. در بطریها را باز کنید و حتی تا آخرین قطره مایعات داخل آن را خالی کنید. دلیل اینکه گفته می شود درب بطری را جمع کنید فقط جنس مرغوبتر آن نیست بلکه به دلیل مایعات داخل بطری است. زیرا این مایعات اندک که به چشم ما نمی آید در جنوب تهران جمع شده و تبدیل به یک دریاچه چندصد هکتاری متعفن شده که زندگی برای هر جنبنده ای را در آن منطقه غیر ممکن کرده و بوی بد آن تا کیلومترها به مشام می رسد. اگر فقط یک هفته یک نایلون بزرگ بردارید و بازیافتیها را به روشی که گفتم جدا کنید متوجه می شوید که تا پایان هفته هجم زیادی بازیافتی دارید که اصلا تصور نمی کردید. شانه تخم مرغ، کاغذ و روزنامه، پلاستیکهای بازیافتی و  انواع شیشه و فلزات قابل بازیافت هستند و ثروت این مملکت هستند که ما به راحتی آن را نابود می کنیم. آنها را در یک کیسه ریخته و اگر برایتان سخت است به کیوسکهای بازیافت ببرید کنار سطل زباله به صورت جداگانه بگذارید. این حداقل کاری است که می توانید انجام دهید تا بچه های کار تا کمر داخل سطل دولا نشوند و به راحتی نانشان را از کنار سطل به دست آورند. اینگونه شما هم به محیط زیست کمک کرده اید و هم یک کار خدا پسندانه انجام داده اید.

سایر زباله ها را هم تا حد امکان سعی کنید به صورت خشک داخل کیسه جدا گانه بریزید. من برای این کار یک سطل کوچک برای روی کابینت تهیه کردم. در واقع زباله های حجیم همان بازیافتیها هستند که در سطل بزرگ داخل کابینت جای می گیرند و هر چند روز درمیان خالی می شوند. زباله های آبدار حتما داخل سبد ریخته شده و بعد از یک ساعت داخل سطل انتقال یافته و سینک و سبد شسته و آبکشی می شود. اینگونه زباله های خانه ما تا حد زیادی خشک است و کم آب. امیدوارم که برای دوستان نوشته امروز من مفید باشد.

خدایا شکرت بابت توفیق بازدید از مرکز تحقیقات که باعث شد حداقل چند ماهی مسیر زندگی درستی که کمتر به زمین آسیب می زند یاد بگیرم. خدایا قدمهای گمشده ای دارم که تنها هدایتگرش تویی، افکار آشفته ای دارم که تنها سامان دهنده اش تو هستی. خدایی دوست داشتنی ام ای مهربان مرا دریاب و در پناه خودت حفظ بفرما

نتیجه جراحی معده بعد از هفت سال

این بالا پایین رفتن وزن من هم شده داستانی برای خودش. البته اینکه این وبلاگ را نوشتم تا بدانیم آدمهای چاق هم زندگی معمولی می توانند داشته باشند و اصلا نیاز نیست نگران مثلا یکی دو پله شدن شکمشان باشند جای خود. اینکه من تمام تلاش خودم را می کنم تا با همراهی دوستان این وبلاگ این واقعیت را به اثبات برسانم هم اصل اساسی این وبلاگ است. اما مسائلی پیش می آید که کلا اعصاب و روان مرا هم زیر  و رو می کند که هیچ تازه به این نتیجه می رسم که روش خودم به نظرم در شش سال گذشته موثرتر و کارآمد تر بوده است. انگار همینکه به چاقی فکر نکنم و فقط مراقب باشم وزنم ثابت بماند و تغییر در سبک زندگی تاثیر گذارترین روش بوده و هست.

حکایت این روزها حکایت دوست عزیزی است که خیلی فعال است. امان و امان از حرف دوست و آشنا. دیشب که با او صحبت می کردم می گفت از هفت سال پیش که جراحی معده کرده به قصد لاغری و حدود سی کیلو وزن کم کرده است کلی انرژی از دست داده. مشکل قند خون سراغش آمده و بدون متفورمین زندگی برایش غیر ممکن است. از آن بدتر اینکه ده کیلو وزن هم برگشته سرجایش و الان دوباره به رژیم و این حرفها رو آورده است. گفتم دوست عزیز آن سالها مقدار قابل توجهی از بودجه خانواده را هزینه کردی برای جراحی به علاوه ریسک عمل و به هوش نیامدن و بی مادر شدن بچه ها. همان وقتها بهش گفتم چون کوتاه مدت وزن کم خواهی کرد بدجور آسیب می بینی و ضعف عمومی گریبانگیرت خواهد شد. همه اینها را پذیرفتی و حالا می گویی دوباره وزنم دارد بر می گردد.

گفت بله معده ام مجدد گشاد شده یا در واقع قسمتی از روده بزرگ دارد جای معده را انجام می دهد. به دکترم مراجعه کردم و گفت راهی نداری و یا باید جراحی دیگیری کنی و قسمتی از روده را برداری که آن هم اگر عادات غذایی ات را تغییر ندهی چند سال دیگر همین آش است و همین کاسه.

جانم برایتان بگوید که حکایت دوستمان دوباره مرا روی وزنم حساس کرده بود. صبح که رفتم روی ترازو دیدم شکر خدا وزنم اضافه نشده ولی خوب نسبت به سال قبل در چنین روزی یک کیلو اضافه کردم. همینطور که روی مبل می نشستم اول فکر کردم چطور کم کنم بعد پشیمان شدم. چون دیگر می دانم کم کردن وزن با رژیم یا ورزش و عدم ادامه آن مساوی است با تغییر متابولیسم و برگشت دو برابری. بی خیال شدم. اگر هم قرار باشد کم کنم همین یک کیلو باید طی شش ماه آینده کم شود و شش ماه هم برای ثابت نگه داشتنش تلاش کنم تا متابولیسم بدنم به هم نخورد وگرنه باید پی خیلی چیزها را به تنم بمالم. 

بگذریم امروز دارم به خانه زندگی می رسم. خانه تمیز همیشه مرا شاد می کند و حالم را خوب می کند. امیدوارم که حال همه دوستان خوب باشد و روحیه ها عالی باشد. 

خدایا شکرت بابت اینکه روزی رسانی. خدایا شکرت که چون تویی دارم و خدایا از داشتنت به خود می بالم. خدایا مرا دریاب و دستهایم را رها نکن.

پ ن1: فریبا خانم خواهش می کنم در خصوصی شماره آن خانم را بگذارید متشکرم.

پ ن2: آزیتا خانم سوال شما را درک نمی کنم و برایم قابل فهم نیست. ما دو دختر خانم داریم در اقواممان که والدینشان را از دست داده اند. هر وقت پای درد دل آنها می نشینم بی اختیار اشک می ریزیم. حتی روزهای بعد هم ممکن است تحت تاثیر باشم. ولی عزای امام حسین و اهل بیتش و اشک ریختن در سوگ مصائبشان موضوع بحث دیگری است و منشاء احساسی دیگری دارد. شاید نیاز به یک بلوغ دارد که امیدوارم برایتان اتفاق بی افتد.

محرم

امسال متاسفانه از روز چهارشنبه مریض بودم. تب و لرز و کوفتکی بدن حکایت از آنفولانزا داشت. خلاصه امسال قسمت نبود در مراسم عزاداری شرکت کنیم و فقط یک شب در هفته گذشته روزیمان نشستن پای روضه آقایمان بود. به جایش پسرها حسابی این چند روز وقت گذاشته بودند.

این چند روز بیشتر شبیه کابوس بود. آنگاه که تلویزیون تشییع پیکر شیهد حججی را نشان می داد من در خواب و بیدار می گریستم. آنگاه که عزاداری حسینیه زنجان را نشان می داد من با تب اشک می ریختم. آن وقت که به طور زنده کربلا را نشان می داد من با چشمان نیمه باز مسخ شده بودم. دائم با خودم فکر می کردم ای کاش آنجا بودم. ای کاش حداقل می توانستم به حسینیه برم. ای کاش رمق داشتم و از جایم بلند می شدم. از قیمه امام حسین هم بی نصیب نماندم.

امسال بیش از همیشه یاد محرم در کودکی ام افتادم. پدرم هیات امنای حسینیه محله بود. صدای خوشی داشت. نوحه هم می خواند. آدم پر دست و پایی که در همه جای هیات مشغول بود. هم آشپزخانه را هدایت می کرد هم نیروها را بسیج می کرد برای سیاه پوش کردن و هم زمانی که ساختمان هیات درست نشده بود مکانی را برای هیات رو به راه می کرد. یادش به خیر. هنوز صدای پدرم وقتی پشت سر دسته حرکت می کردم در گوشم است:«گهواره خالی/ قنداقه خونی/ لایی لایی از سفر برگشته رو دست». بی حس و حال اشکم از چشمهایم جاری می شد وقتی به اینجا می رسید.

و اما امروز انگار زمان کند می گذشت. صبح دیر از جایم بلند شدم دیر به محل کارم رسیدم. جلسه کنسل شده بود. انگار همه چیز دیر اتفاق می افتد. همه چیز. امیدوارم این هفته همه چیز بر وفق مرادم پیش رود و تلافی این چند روز کسالت در بیاید.

خدیا شکرت بابت استراحت این چند روزه و بابت اینکه اگر دردی هست درمان هم هست. خدایا شکرت بابت روزی امسال ما. خدایا بیش از همیشه دوستت دارم و می پرستمت. خدایا می دانم که دستم در دست تو است زاری می کنم که رهایم نکنی.

اولین روز پاییزی

راستش در مورد روز اول پاییز آنقدر صحبت از مدرسه و محرم و ... شد که دلم گرفته بود. از صبح زود راه افتادم به سمت اداره ولی مثل بچه ای که خواب سیر نشده باشد یک سری غرغر توی گلویم مانده بود و داشت خفه ام می کرد. از همان غرغرهایی که ضرب المثل است چرا در گنجه بازه، گرا دم خر درازه و .... واقعیت این است که اوقاتم از روزهای قبل تلخ شده بود. چند وقتی است که آن خانمی که منزل را نظافت می کند خیلی بی نظم رفت و آمد می کند و تقریبا به بهانه های مختلف کار را می پیچاند. چرایش هم برایم مشخص نبود. بعد از پنج شش سال واقعا برایم عجیب بود که چرا جدیدا ما را در وادی پیچ و تاب می اندازد. حتی به فکرم رسید شاید از درآمدش راضی نیست مبلغی هم به دستمزدش اضافه کردم ولی فایده نداشت. وقتی هم که مادرش فوت کرد متاسفانه وضعیت بدتر شد. پاییز از راه رسید و من هنوز خانه تکانی نکرده بودم. نتیجه اینکه یکی از دغدغه هایی که باعث می شد حالم هم خوب نباشد همین موضوع بود. هرچه هم دنبال یک نفر دیگر گشتم آدم مورد اعتماد نیافتم. سراغ شرکتها هم که هیچ وقت نمی روم که هر دفعه رفتم پشیمان از کرده خود شده بودم از بس بی مسئولیت رفتار کردند و نیروی مناسب نفرستادند. پنج شنبه صبح دست به کار شدم. اول کابینتها را ریختم بیرون که خود تمیز کردن و شستن و مرتب کردن خلوت سازی تا ساعت 11 شب طول کشید. پسر کوچیکه که در حصر اتاقش به سر می برد و مشغول درسش است و و هر از چند گاهی صدایی از اتاقش بلند می شود که اهههههههههه چقدر سر و صدا می کنی نمی شود آرامتر کار کنی؟!!! پسر بزرگه هم که طبق روال هر سال از ده صبح می رود آشپزخانه هیات. روی همسرهم که هیچ جوره نمی شود حساب کرد.

خلاصه صبح جمعه با کمر درد عظیمی از خواب بیدار شدم. ابتدا مثل خرچنگ کج کج راه می رفتم. ولی به خودم نهیب زدم که کمی حرکت کنی کمرت گرم می شود و کار باعث می شود که کمر درد را فراموش کنی. همین هم شد. کمد دیواریها مرتب شد و کتابخانه گردگیری اساسی شد و کاغذهای اضافه دور ریخته شد و خلاصه نوبت جارو برقی زدن و طی کشیدن رسید. جارو بعد از دو هفته از کمد در آمد و روشن شد و شروع به جارو کشیدن کردیم که دیدم ای بابا سر لوله را می کشی تهش در می رود! سری جارو را می فرستی زیر تخت از بیخ شکسته و کنده می شود! با کلافگی درب پشت جارو را باز کردم و از سری کوچک گوشه گیر استفاده کنم دیدم کنار آن هم قلوه کن شده. آمدم ظرفش را خالی کنم دیدم آنهم ترک خورده خلاصه یک جگر زلیخایی شده بود جارو برقی که کار کردن با آن مصیبت عظمایی بود برای خودش. در واقع بانوی مهربان قصه ما جایی از جارو نمانده بود که نشکانده باشد و صدایش را هم در نمی آورد که لااقل بخریم یا تعمیر کنیم. مجموعه این عوامل هم باعث شده بود که مکش جاروبرقی به حد یک سوم کاهش یابد.

صبح شنبه با خستگی و کمر درد شدید از خواب بیدار شدم. از جایم نمی توانستم بلند شوم کانهو چوب خشک فلج شده بودیم. خلاصه به هر ترفندی بود به کمک همسر بلند شدیم و لباس به سختی پوشیدیم و راه افتادیم. تا شاید روش روز قبل کارساز شود ولی نشد. با همان حال تصمیم گرفته بودم هر جور شده تکلیف این جارو برقی را روشن کنم. شب قبل قطعات شکسته را جدا کرده بودم و جارو را تست کردم. دیدم از سوراخ بدنه مکشش خوب است. قطعات را پشت ماشین گذاشتم و در کنار تمام کارهای ریز و درشت اداره یکساعت وقت خالی داشتم همانجا نوشتم خرید وسایل جارو برقی. در نتیجه دیروز راه افتادم به سمت خیابان جمهوری ساختمان آلومینیوم. بماند که برای پیدا کردن پارکینک مجبور شدم سوال کنم و در همین زمان یک تاکسی هم مرحمت فرمودند و مالیدن به ماشین بنده و ... ولی وقتی پایم به ساختمان آلومینیوم رسید انگار کشف بزرگی کرده باشم کلی زندگی برایم تغییر کرد. مثلا صفحات شماره های مختلف رنده و خلال کن غذا ساز که سالها بود دنبالش می گشتم با قیمت بسیار نازل آنجا بود و خریدم. یک قطعه از آبمیوه گیری مامان اینها که گم شده بود داشتند و با قیمت ناقابل سه هزار تومان خریداری شد. قابلمه تفلن پلوپز که به خاطر خط و خشهایش همه چیز به تهش می چسبید و تصمیم داشتم امثال به خاطر درست کردن تهچین قالبی هم که شده کلا عوضش کنم یک عدد نو با قیمت بسیار نازل خریداری کردم. وقتی به طبقه سوم رسیدم تقریبا بسیاری از وسایل یدکی لوازم خانگی خودم و ماذرم را خریده بودم. از آن مهمتر وسایل جارو برقی را هم خریده بودم. وقتی بر می گشتم با اینکه کمرم به شدت هنوز درد می کرد ولی حالم خوب بود. تمام بقیه روز توی جلسات و اداره و ... حال خوشی داشتم. وقتی شب برگشتم خانه اول جارو را تعمیر کردم بعد هم با صفحه رنده ریز غذا ساز که خریده بودم سیب زمینی رنده کردم و یک کتلک نرم و راحت پختم. به طوری که وقتی پسر کوچیکه از راه رسید گفت مامان از تو حیاط بوی کتلت احساس کردم گفتم خدا کند مامان پخته باشد. می دانید یک زن باید حالش خوب باشد تا جسمش هم خوب باشد. امروز هم حالم خوب است و هم جسمم از آن مهمتر جیبم هم خوشحال است که مجبور نشده گران تومان پول جارو برقی جدید بدهد امیدوارم امشب توفیق شرکت در مراسم عزای آقایمان نصیبم شود.

خدایا شکرت بابت کشف این مرکز خرید و کشف این ساختمان. خدایا شکرت بابت حال خوش امروز. خدایا این روزها بیش از همیشه به توجهات خاصه ات نیاز دارم. خدایا بدجوری دلم لک زده برای زیارت شاه. نصیبم کن. خدایا از اینکه چون تویی دارم به خودم می بالم. خدایا شکرت