راستش در مورد روز اول پاییز آنقدر صحبت از مدرسه و محرم و ... شد که دلم گرفته بود. از صبح زود راه افتادم به سمت اداره ولی مثل بچه ای که خواب سیر نشده باشد یک سری غرغر توی گلویم مانده بود و داشت خفه ام می کرد. از همان غرغرهایی که ضرب المثل است چرا در گنجه بازه، گرا دم خر درازه و .... واقعیت این است که اوقاتم از روزهای قبل تلخ شده بود. چند وقتی است که آن خانمی که منزل را نظافت می کند خیلی بی نظم رفت و آمد می کند و تقریبا به بهانه های مختلف کار را می پیچاند. چرایش هم برایم مشخص نبود. بعد از پنج شش سال واقعا برایم عجیب بود که چرا جدیدا ما را در وادی پیچ و تاب می اندازد. حتی به فکرم رسید شاید از درآمدش راضی نیست مبلغی هم به دستمزدش اضافه کردم ولی فایده نداشت. وقتی هم که مادرش فوت کرد متاسفانه وضعیت بدتر شد. پاییز از راه رسید و من هنوز خانه تکانی نکرده بودم. نتیجه اینکه یکی از دغدغه هایی که باعث می شد حالم هم خوب نباشد همین موضوع بود. هرچه هم دنبال یک نفر دیگر گشتم آدم مورد اعتماد نیافتم. سراغ شرکتها هم که هیچ وقت نمی روم که هر دفعه رفتم پشیمان از کرده خود شده بودم از بس بی مسئولیت رفتار کردند و نیروی مناسب نفرستادند. پنج شنبه صبح دست به کار شدم. اول کابینتها را ریختم بیرون که خود تمیز کردن و شستن و مرتب کردن خلوت سازی تا ساعت 11 شب طول کشید. پسر کوچیکه که در حصر اتاقش به سر می برد و مشغول درسش است و و هر از چند گاهی صدایی از اتاقش بلند می شود که اهههههههههه چقدر سر و صدا می کنی نمی شود آرامتر کار کنی؟!!! پسر بزرگه هم که طبق روال هر سال از ده صبح می رود آشپزخانه هیات. روی همسرهم که هیچ جوره نمی شود حساب کرد.

خلاصه صبح جمعه با کمر درد عظیمی از خواب بیدار شدم. ابتدا مثل خرچنگ کج کج راه می رفتم. ولی به خودم نهیب زدم که کمی حرکت کنی کمرت گرم می شود و کار باعث می شود که کمر درد را فراموش کنی. همین هم شد. کمد دیواریها مرتب شد و کتابخانه گردگیری اساسی شد و کاغذهای اضافه دور ریخته شد و خلاصه نوبت جارو برقی زدن و طی کشیدن رسید. جارو بعد از دو هفته از کمد در آمد و روشن شد و شروع به جارو کشیدن کردیم که دیدم ای بابا سر لوله را می کشی تهش در می رود! سری جارو را می فرستی زیر تخت از بیخ شکسته و کنده می شود! با کلافگی درب پشت جارو را باز کردم و از سری کوچک گوشه گیر استفاده کنم دیدم کنار آن هم قلوه کن شده. آمدم ظرفش را خالی کنم دیدم آنهم ترک خورده خلاصه یک جگر زلیخایی شده بود جارو برقی که کار کردن با آن مصیبت عظمایی بود برای خودش. در واقع بانوی مهربان قصه ما جایی از جارو نمانده بود که نشکانده باشد و صدایش را هم در نمی آورد که لااقل بخریم یا تعمیر کنیم. مجموعه این عوامل هم باعث شده بود که مکش جاروبرقی به حد یک سوم کاهش یابد.

صبح شنبه با خستگی و کمر درد شدید از خواب بیدار شدم. از جایم نمی توانستم بلند شوم کانهو چوب خشک فلج شده بودیم. خلاصه به هر ترفندی بود به کمک همسر بلند شدیم و لباس به سختی پوشیدیم و راه افتادیم. تا شاید روش روز قبل کارساز شود ولی نشد. با همان حال تصمیم گرفته بودم هر جور شده تکلیف این جارو برقی را روشن کنم. شب قبل قطعات شکسته را جدا کرده بودم و جارو را تست کردم. دیدم از سوراخ بدنه مکشش خوب است. قطعات را پشت ماشین گذاشتم و در کنار تمام کارهای ریز و درشت اداره یکساعت وقت خالی داشتم همانجا نوشتم خرید وسایل جارو برقی. در نتیجه دیروز راه افتادم به سمت خیابان جمهوری ساختمان آلومینیوم. بماند که برای پیدا کردن پارکینک مجبور شدم سوال کنم و در همین زمان یک تاکسی هم مرحمت فرمودند و مالیدن به ماشین بنده و ... ولی وقتی پایم به ساختمان آلومینیوم رسید انگار کشف بزرگی کرده باشم کلی زندگی برایم تغییر کرد. مثلا صفحات شماره های مختلف رنده و خلال کن غذا ساز که سالها بود دنبالش می گشتم با قیمت بسیار نازل آنجا بود و خریدم. یک قطعه از آبمیوه گیری مامان اینها که گم شده بود داشتند و با قیمت ناقابل سه هزار تومان خریداری شد. قابلمه تفلن پلوپز که به خاطر خط و خشهایش همه چیز به تهش می چسبید و تصمیم داشتم امثال به خاطر درست کردن تهچین قالبی هم که شده کلا عوضش کنم یک عدد نو با قیمت بسیار نازل خریداری کردم. وقتی به طبقه سوم رسیدم تقریبا بسیاری از وسایل یدکی لوازم خانگی خودم و ماذرم را خریده بودم. از آن مهمتر وسایل جارو برقی را هم خریده بودم. وقتی بر می گشتم با اینکه کمرم به شدت هنوز درد می کرد ولی حالم خوب بود. تمام بقیه روز توی جلسات و اداره و ... حال خوشی داشتم. وقتی شب برگشتم خانه اول جارو را تعمیر کردم بعد هم با صفحه رنده ریز غذا ساز که خریده بودم سیب زمینی رنده کردم و یک کتلک نرم و راحت پختم. به طوری که وقتی پسر کوچیکه از راه رسید گفت مامان از تو حیاط بوی کتلت احساس کردم گفتم خدا کند مامان پخته باشد. می دانید یک زن باید حالش خوب باشد تا جسمش هم خوب باشد. امروز هم حالم خوب است و هم جسمم از آن مهمتر جیبم هم خوشحال است که مجبور نشده گران تومان پول جارو برقی جدید بدهد امیدوارم امشب توفیق شرکت در مراسم عزای آقایمان نصیبم شود.

خدایا شکرت بابت کشف این مرکز خرید و کشف این ساختمان. خدایا شکرت بابت حال خوش امروز. خدایا این روزها بیش از همیشه به توجهات خاصه ات نیاز دارم. خدایا بدجوری دلم لک زده برای زیارت شاه. نصیبم کن. خدایا از اینکه چون تویی دارم به خودم می بالم. خدایا شکرت