سفر نامه 2(غار علیصدر، همدان)

مسافرت مارکوپلویی ما ادامه پیدا کرد. از گرماب که خارج شدیم قبل از لاله جین به علیصدر رفتیم. زیبایی غار و طبیعت این غار وشهرعلیصدر حال آدم را خوب می کند. خنکای غار و عکس یادگاری و شهر بازی و نهار در علیصدر یادگار این شهر بود. بعد از نهار به راه افتادیم به سمت لاله جین. هوا داغ داغ بود که رسیدیم لاله جین. در مسیر توی آن گرما دختر خانمی را دیدیم که سر جاده کنار روستا ایستاده است. ایستادیم تا جایی برسانیمش. می خواست به شهر بهار برود. دقیقا نقطه مقابل لاله جین است. کلی برایمان از محصولات صیفی و نحوه کاشت و داشت و برداشت آنها گفت. راه کوتاه شد به واسطه گفتگو و اطلاعات. از قناتهای خشک شده گفت و از آبیاریهای جدید قطره ای و فروش میلیاردی و .... خوب خشک شدن قناتها که دردناک بود ولی اینکه کشاورزهای آنجا برداشت و درآمد خوبی دارند جای بسی خوشحالی بود. بعد از گشت زدن در سفالینه فروشیهای لاله جین عزم همدان کردیم. پیشنهاد می کنم اگر به همدان رفتید علاوه بر مقبره باباطاهر و .... حتما موزه جنگ را ببینید. جای جالبی است. می بینید که همدان در زمان جنگ چند موشک خورده، می فهمید که طی 24 ساعت 62 نفر از جوانهای همدانی شهید شدند تا یک عملیات لو نرود و کلی اطلاعاتتان در مورد نقش موثر جوانان وطنمان در جنگ زیاد می شود. از امکانات نظامی آن زمان دیدن می کنید که الان بیشتر شبیه شوخی است و بچه هایمان با همان وسایل و امکانات محدود چه کارهای بزرگی که نکرده اند. در محوطه موزه قدم بزنید و سردیسها را ببینید و ابزار و ادوات بازگردانده شده از جنگ را نظاره کنید. ارزش دیدن را دارد. و اما مقبره باباطاهر با آن سنگ نبشته مربوط به دوره پهلوی دوم که کلا همه اش را سعی کرده بودند با رنگ طوری بپوشانند که مثلا کسی نتواند بخواند که این بنا به دستور پهلوی اول طراحی و بنا شده است و با توریستهای کوله گرد و دست فروشان سفالینه و فضای محسور کننده داخل بنا همه و همه زیبا و دوست داشتنی بود. اگر به آنجا رفتید حتما دور بنای اصلی قدم بزنید و خاطره بسازید و به آهنگ نوازنده های دوره گرد گوش بسپارید و دخترک کولی فالگیر را که مشغول زدن مخ پسرکهای جوان داخل پارک هست را سوژه توجه و خنده خود کنید. شب در همدان مانداگار شدیم. سوییتی اجاره کردیم که به اندازه گرماب تمیز نبود ولی بد هم نبود.

خدایا شکرت بابت همه آنچه دادی و ما از آن غافلیم. خدایا شکرت بابت کشور زیبا و دوست داشتنیمان. خدایا شکرت بابت اینکه دستهای دراز شده به سمتت رادیدی و دعایمان را مستجاب کردی.

دوستان گلم حال پسر فامیل نزدیک هم نسبتا رو به بهبود است. آخرین دور شیمی درمانی تمام شد و اکنون پس از یک هفته علائم بهبودی مشاهده می شود. پزشک برایش رادیوتراپی تجویز کرده است. دعا بفرمایید.

ایرانگردی1 (غار کتله خور، لاله جین)

راستش چند سال قبل همان وقتها که خیلی بیمار بودم و با مرگ دست و پنجه نرم می کردم با خودم فکر کردم دیدی عمر آدم چقدر حقیر و ناچیز است و چقدر راحت ممکن است دیگر نباشی. بعد از اینکه حالم کمی بهتر شد یک لیست صد و خورده ای تهیه کردم و با خودم عهد کردم تا زنده هستم بروم و آنها راببینم حالا با خانواده یا بی خانواده برایم فرقی نمی کند مهم این است که باید می رفتم و می دیدم. امسال با همسر و بچه ها نشستیم و لیست را چک کردیم. حدود سی و اندی جای مختلف را رفته بودیم. یک لیست دوازده سیزده تایی نوشتیم و روی نقشه مسیرها را مشخص کردیم و بار و بندیل را بستیم و راه افتادیم سمت زنجان. از یک جاده انحرافی رفتیم به سمت گرماب برای دیدن غار کتله خور. باید گفت معجزات خداوند را می توانید در این غار ببینید. غاری چند طبقه که فقط قسمتی از طبقه اول به روی بازدید کنندگان باز است. استلاکمیتهایی که آنقدر خالص هستند که نور را از خودشان عبور می دهند. یکی دو ساعتی طول کشید تا غار را ببنیم و از خوش شانسی ما مردی که برای راهنمایی همراه ما شده بود از انجمن غار نوردی بود و بسیار آگاه و با اطلاعات فراوان و طوری با هیجان برایمان حرف می زند که تا پایان سفر ما به هر غار دیگری رفتیم همسرم تحت تاثیر تعریفهای این مرد می گفت هیچکدام کتله خور نمی شود!!!! فقط باید به آفریده های خداوند سجده می کردیم و بس، از بس زیبا بود. غار حدود ده دوازده کیلومتری روستای گرماب قرار دارد. اطراف غار یک مجتمع اقامتی و تفریحی بود که جستجو کردیم دیدیم اتاق ارزان است ولی وسط هفته بود و گردشگر دیگری شب آنجا نمانده بود. چراغهای سوئیتها خاموش بود. خلاصه به همسر گفتم غذایمان را همینجا بخوریم ولی برای خواب برویم به گرماب که یک شهر که چه عرض کنم یک بخش (شهرهای کوچکی که تازگی از روستا به شهر تبدیل شده اند و به جای فرمانداری بخشداری دارند)کوچک است که جمعیتی دارد و خانواده بیشتر است و اینگونه امنیت هم بیشتر است. همینکار را هم کردیم و به قیمت بسیار نازلی یک سوئیت بسیار تمیز اجاره کردیم که علت اصلی آن را می توان در خلوت و وسط هفته بودن روز مسافرتمان جستجو کرد. فردای آن روز به سمت لاله جین راه افتادیم. دلم می خواست سفالینه های لاله جین را ببینم و اگر شد یادگاری هم بخرم. وای که چقدر رنگ و رنگ و رنگ بود. چقدر زیبایی و هنر بود و چقدر لذت و لذت چرخیدن در مراکز و مغازه های سفالینه فروشی. هرچه از جاده گرماب به سمت همدان و لاله جین می رفتیم بیشتر دشتهای پهناور گندم و نخود و حبوبات می دیدیم. واقعا باید گفت که استان همدان انبار غله کشور است. آنقدر مردمی صبور و زحمت کش دیدیم که خداوند هم برکت روزیشان را زیاد کرده و گندمهای انباشته و فشرده دیم را به ایشان هدیه داده. تا دلتان بخواهد سیلو دیدیم و گندم و لذت بردیم از نعمت و نعمت و نعمت.

خدایا شکرت بابت این نعمت گندم و خاک حاصلخیز کشورمان. خدایا دوستت دارم و بیش از همیشه به نگاه ویژه ات نیازمندیم.

پ ن. دوستانی که برای پسر فامیل نزدیک دعا کردید بسیار از لطف شما سپاسگزارم. فردا دور آخر شیمی درمانی ایشان شروع می شود و روحیه خوبی ندارد. ایشان را از دعای خیرتان محروم نفرمایید.

باید مادر بود

کلاس اول راهنمایی بودم که معلم قرآن مجبورمان کرد که آية الكرسى‌ را حفظ کنیم. یک هفته وقت داشتیم و کلی درس. کلی تلاش کردم تا حفظ کنم. راستش دلم می خواست یاد بگیرم ولی به نظرم کمی طولانی بود. به خصوص برای من که تا آن زمان فقط سوره های کوچک جزء سی را حفظ کرده بودم. خلاصه سر امتحان که فقط یک سوال داشت (آية الكرسى‌ را بنویسید) تا اواسط آن را نوشتم و هرچه به مغزم فشار آوردم بقیه اش یادم نیامد. در واقع نمره میانترم بود. یک آن نگاه کردم دیدم صندلی جلویی(مدرسه ما یک مدرسه دولتی بود که مدیر با نفوذی داشت در نتیجه به جای نیمکت صندلی داشتیم، البته آن زمان این قرتی بازیهای غیر انتفاعی باب نشده بود) دستش را می کند توی کیفش و لای کتاب را که نشانه گذاری کرده بود باز می کرد و می نوشت. من هم نامردی نکردم و چشمانم مانند تلسکوپ به کتابش دوختم و با هر بدبدختی بود یکی دو خط آخرش را نوشتم. بعد از امتحان معلم هر دوی ما را خواست. به هر دوی ما تذکر داد و البته گفت که این کار را کرده بود که ما این آیه شریف را یاد بگیریم چون در زندگیمان خیلی لازممان می شود. نتیجه اینکه به هیچکس نمره نداد و امتحان دیگری به صورت روخوانی گرفت و تمام.

گذشت تا اینکه من داشتم مادر می شدم. روزهای بارداری حالم خیلی خراب بود. هر روز تهوع و .... بگذریم مادر عزیزم گفت برای بچه ات هر روز آية الكرسى‌ بخوان انشا الله که خداوند برایت حفظش می کند. اینگونه شد که در کنار درمان و دکتر و ... هر روز از روی برگه ای که مادرم داده بود آية الكرسى‌ را می خواندم بعد از یک هفته دیدم اصلا به برگه نیاز نیست و دارم از حفظ می خوانم. خنده ام گرفت و یاد شیطنت مدرسه افتادم. هنوز بعد از بیست و اندی سال عادت روزانه ام است که صبحها برای بچه ها آية الكرسى‌ بخوانم و هر روز یک لبخند بزنم و با خودم تکرار کنم باید مادر بود تا لزوم برکت و حفظ آية الكرسى‌ را درک کرد.

خدایا شکرت بابت همه چیز. بابت سلامتی و بابت شلوغی سرم. دوستان برای فرزند فامیل نزدیکمان خیلی دعا کنید. خیلی نیازمند دعایتان هستیم.

پ ن. سفرنامه ام پست طولانی خواهد بود یا شاید یکی دو پست. قسمتی از آن را نوشته ام. انشا الله سر فرصت تمامش می کنم.

سلام

سلام به دوستهای گلم. چند روزی مسافرت بودیم و اکنون که برگشته ام کوهی کار روی سرم هوار شده است. انشا الله سر فرصت هم پست جدید می نویسم و هم پیامهای محبت آمیزتان را جواب می دهم. دوستتان دارم از ته قلبم. یا حق