دوی ماراتن تمام شد
دو روز پیش طواف زیارت و نماز و سعی بین صفا و مروه را انجام دادم و جسم نیمه جانم را به هتل رساندم. فکر نمی کردم کمردرد و پادرد اینگونه از پا درم بیاورد. یک روز کامل خوابیدم و هم اتاقیها برایم صبحانه و نهار آوردند. هرچه متاکاربامول خوردم و هرچه مسکن خوردم افاقه نکرد. اوضاع به قدری خراب بود که بدون عصا تا سرویس نمی توانستم بروم. حتی برای مسح پا در وضو هم مشکل داشتم. فکر کردم با استراحت خوب می شوم ولی دیروز هم تا عصر وضعیت همان بود. خلاصه عصر رفتم دکتر و یک آمپول مرحمت کردند و به زور هم یک نروبیوم گرفتم. گفتم فردا می خواهم بروم بقیه اعمالم را انجام دهم و نیرو لازم دارم.
آمپول آبی بود بر روی آتش. به طوری که دیشب سرپا شدم و دلم می خواست بروم و بقیه اعمالم را انجام دهم ولی کمی ملاحظه کردم و خوابیدم و امروز موقع نهار کوله و آب برداشتم و کتونی پا کردم و عصا به دست رفتم رستوران. نهار جای شما خالی ماهی بود. خرمای وکیوم کنارش را گذاشتم داخل کیفم و رفتم سوار اتوبوس شدم. کلا دو نفر بودیم. وقتی رسیدم ایستگاه غزه مسیر روزهای قبل را در پیش گرفتم ولی بسته بود. از یکی از پلیسها پرسیدم باب ملک فهد؟ اشاره کرد از این سمت، روبرو برج ساعت. ایرانی نایس!!!!! حالا این چی بود این وسط نمی دونم؟! از عصایم خوشش آمده بود یا از کتونی و کوله پشتی نمی دانم😂😂😂😂 خلاصه کمی راه دور شد ولی از همان درب روبروی برج ساعت داخل شدم و با پله برقی رفتم همکف و چشمم به جمال خانه خدا منور شد. حالم دگرگون بود. آنقدر حول کرده بودم که یک دور عینک آفتابی را گذاشتم تو کیف، دوباره درآوردم، عصایم افتاد، دوباره برداشتم، کفشم را داخل پلاستیک گذاشتم و چپاندم توی کوله، کل کوله را گشتم تا دفترچه دعای طواف را پیدا کنم، کوله را گذاشتم پشتم، دوباره درآوردم شیشه آب را برداشتم، وای خدایا متشکرم، شکرت، مثل تازه عروسها دست و پایم را در این حد نزد معشوق گم کرده بودم. 😭😭😭😭 رفتم داخل مطاف. دور اول، دور دوم، پرز حوله حجاجی که دوباره برای عمره مفرده محرم شده بودند به عطسه ام انداخته بود، تحمل کردم، عرق ریختم دور سوم، هر دور دعای فرج، هر دور از کنار ناودان دعا برای مادر، هر دور فاصله بین حجرالاسود تا مقام ابراهیم در فشار کسانی که کارشان تمام شده و خارج می شوند و مراقبت منباب تغییر زاویه ندادن و الله و اکبر گویان به زبانها و لحجه های مختلف، خدایا شکرت دور چهارم و الغوث گویان، دور پنجم و ربنا آتنا گویان، دور ششم دعای فرج خواندن و دور هفتم با فراغ دایره را باز کردن و از مقام رد شدن. خدایا شکرت طواف نساء هم تمام شد. رفتم برای نماز طواف نساء. برخلاف همیشه مقسم نگذاشته بودند. همینکه به نزدیک صف نماز گزاران رسیدم یک آقای سیاه پوست نیجریه ای کارش تمام شد و جایش را داد به من. کنارم یک خانم هندی با لبخندی به پهنای صورت با چشمانش به خانه خیره شده بود و راز و نیاز می کرد. عصای صندلی شو را باز کردم و قامت بستم. دو رکعت نماز طواف نساء حج واجب از حجة الاسلام می خوانم. نماز که تمام شد دیگر تاب ایستادن نداشتم. نشستم و دو رکعت به نیت همه حاجت مندان و سفارش کنندگان و درگذشتگان خواندم و از خدا خواستم که همگی را حاجت روا کند. برای بازگشت مسیر سعی بین صفا و مروه را در پیش گرفتم که به ایستگاه غزه نزدیکتر بود. میانه راه چشمم به آبخوری افتاد به هوای پر کردن شیشه آبم برگشتم چشمم به خانه خدا افتاد. شیشه را پر کردم و رفتم کناری در قسمت فرو رفته دیوار نشستم روبروی خانه اش. نمی دانم چقدر محصورش بودم و چقدر نشستم که خستگی از جانم به در رفت و بلند شدم. شاید ساعتی نشسته بودم. از باب مروه خارج شدم. از زیر سایه که به در می روی گویی آتش می بارد از آسمان. کلاه سایه بان را گذاشتم سرم و به سمت پل و بعد هم به سمت اتوبوسها به راه افتادم. توی اتوبوس کولر خنک گویی بهشتی بود در میانه جهنم.
وقتی رسیدم اینترنت را خدا آزاد کرده بود و جماعتی در لابی نشسته بودند. از جمله خانواده و نزدیکانم. نشستیم و حرف زدیم و با پسرجان و نوه و دختر نازنینم تصویری تماس گرفتم و حال مادرجانم را پرسیدم و سراغ همسرجان را گرفتم و برگشتم اتاق. دوش گرفتم و تا موقع شام خوابیدم و نماز خواندم و آمدم برای شام که دلم هوای نوشتن و ثبت لحظه ها کرد برای دوستان نازنین.
خدایا شکرت برای همه چیز. برای بهبودی اوضاع کمر و پا و بابت پایان یافتن اعمالم. خدایا توفیق عمره مفرده را در روزهای آتی به من بده که این عیش کامل شود. خدایا این سفر بینظیر و پر از انرژی مثبت را قسمت همه علاقه مندان به درگاهت کن و حاجت همه حاجتمندان را روا کن.