اینکه با هزار بدبختی بچه بزرگ کنی با تراز بالا بفرستی بهترین دانشگاه مملکت بعد دوتا از خدا بیخبر با چاقو جگرگوشه ات را نابود کنند زخمی است بر قلبم. هر لحظه خودم را جای آن بچه می گذارم دلم خون می شود. لابد امیر محمد خالقی با هزار امید آمده تهران، آمده که آینده اش را بسازد، هزار جور تلاش کرده و هزار جور زحمت کشیده تا برسد به جایی که می خواست. بعد به یکباره دو دزد بی سر و پا تمام داراییش را می قاپند، مثل زندگی همه ما، مقاومت می کند، چاقو می خورد، درد می کشد و می میرد.

خودم را جای وادرش می گذارم. لابد برای عروس آینده تکه طلایی خریده، لابد دخترهای فامیل را زیر سر دارد تا گل سرسبد روستا بیاید و دامادش کند، لابد پارچه زیبای سوزن دوزی کنار گذاشته برای نشان و شایدها و آرزوهایی که بر باد شد.

درد دارد. خیلی درد دارد. قلب آدمها به درد می آید. هر روز برای پسر کوچیکه زنگ می زدم. حالا نمی دانم چطور تا ساعت قرار صبر کنم و دلم آشوب نباشد.

خدایا جوانانمان را به تو مسپارم.