وقتی کم کم همه چیز را سعی می کنی کنترل کنی. اول از خودت شروع می کنی. اول خودت را مدیریت می کنی. ذهنت را و یا درونت را. اول شروع می کنی زیر و رو کردن خودت تا مشکل را پیدا کنی. مشکل را ریز ریز کنی و بعد هم تکه تکه راه حل پیدا کنی. باید از روی مشکلات گذشت ولی باید درس هم گرفت.
یادم باشد این را هم به بچه ها یاد بدهم. یادم باشد که پسرها هم باید درس گرفتن را بفهمند. یادم باشد که ضرب المثل آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود را برایشان درست ترجمه کنم . یادم باشد یادشان بدهم که تجربه آدمها گوهری است که به رایگان در اختیارتان قرار می گیرد استفاده کنید به جای اینکه به قیمت وقت و هزینه و جوانیتان خودتان تجربه کنید. صد دفعه توی حرفهایم گفتم و در مواقع مشکلات خودم هم عمل کردم. مشکل را حلاجی می کنم. تمام زوایایش را بررسی می کنم. سناریوهای خوب و بد و میانه برایش می نویسم. بعد می گویم در بهترین حالت اگر اینجوری پیش رفت عکس العمل ما باید چه طور باشد و در بدترین حالت هم اینگونه باید رفتار کنیم. یک حالت میانه هم در نظر می گیریم که اگر هیچکدام نشد بتوانیم مقطعی مشکل را پشت سر بگذاریم. پسر بزرگه این موضوع را یاد گرفته.  امروز عصر کار من و پسر بزرگه همین شده بود. بدون حرص و جوش با پذیرش دقیق مشکل. با جمع آوری اطلاعات. چه باید کرد و مشکل کجاست. کلی با هم حرف زدیم. نتایج جالبی هم گرفتیم و برایم من نتیجه از این بهتر نبود که تمام راه حلها و برنامه ها مجری متکلم وحده داشت به نام پسر بزرگه. امروز متوجه شدم این مشروطی خیلی هم بد نشد. متوجه شدم پسرم در تمام طول بیماری داشته به چی فکر می کرده و برای چی برنامه می ریخته. شاید هر دو اینها برایش لازم بود تا بفهمد و درک کند و تدبیر کند. بر خلاف روز اول که گفتم می خواهی چه کار کنی؟ جواب داد من ذهنم الان خالی خالی است و هیچ فکری درونش نیست.
خواهر عزیزم عصری آمد منزلمان. درجریان قضیه حساب بانکی بود. حرف قشنگی زد گفت خدارا شکر که تمام شد. اگر این آخرین باشد که هست همان بهتر که دیگر مجبور نیستی منتظر گاه و بی گاه تلفن بانک و یا مشکلات مالی اینچنینی باشی. این مشکل را هم حل می کنی مثل همیشه. خدارا شکر که قیمت این تجربه مالی بود. ولی بعدش آسایش خودت را داری و تمام. خواهر کوچیکه راست می گفت. خسته بود از اداره یکراست آمده بود منزل ما. شاگرد اول در رشته خودش در دانشگاه تهران است. رساله اش تمام شده آمده بود تا با هم بررسی اش کنیم و کمی کاستیهایش را جمع و جور کنیم. نگران بچه هایش بود. درگیر داوری و وقت دفاع و مشکلات سنوات و .... بود. گفت ببین تهش می شود یکی مثل من یا تو. بی خودی انقدر حرص نخور. ولی ای کاش رشته راحت تری می رفت پسرت.
گفتم گوش نمی کند. بهش گفته بودم که در کار و درس تجربه و شبکه اجتماعی ای که آدمها می شناسند در موفقیت بسیار مهم است. گفتم بیا رشته خودم تضمین می کنم تا دکتری راحت بالا بروی. من این راه را یکبار رفته ام هرجا لازم بوده زمین خوردم و هرجا لازم بوده پیچ تاب خورده ام. چاله و چاهش را می شناسم. قوی تر پیش می روی. ولی قبول نکرد. رفت این رشته که دوستش داشت. هرچند در این رشته هم دور و برمان هستند کسانی که راهنمایی کنند.
وقتی خواهر رفت یاد نوجوانی خودم افتادم. همانوقتها که مغرور بودم و برنامه های خودم را داشتم و پیش می رفتم. یادم است که مادر من هم خیلی از این حرفها می زد. ولی کو گوش شنوا. انگار باید همه چیز را خودم تجربه می کردم. باید می خوردم زمین و بلند می شدم خاک را از روی زخم زانویم می تکاندم و دردش را هم تحمل می کردم ولی اشکهایم را مخفی می کردم تا دیگران نبینند. پس باید از خودم شروع کنم. اشکال را بیابم و بعد انتظار داشته باشم که بچه با کمترین خطا کار کنند. تاریخ تکرار شده است و من کاری غیر از نظاره کردن آن ندارم. تاببینیم ترم بعد چه می شود. ایا جای زخم روی زانوهای پسر بزرگه خوب می شود و التیام می یابد، یا نه جراحت عفونت می کند و کار را به جاهای باریک می کشاند. همان سناریوی خوشبینانه و بدبینانه.