تولد و عروسی
این چند روز درگیر یک تولد و عروسی بودیم. هر چند کارهای اداره هم کم نبودند ولی توی این هفته یکی از کارها تمام شد و تحویل شد و کمی حال بنده را خوب کرد.
تا آخر هفته آینده وقت برای تحویل یک کار داری که کمی هم مشکل ساز شده است. اگر دیر شود ممکن است دیگر جبران نتوانم بکنم و کلی هم به دردسر بی افتم. خلاصه شب و روز نشسته ام و دارم آن کار را انجام می دهم.
عروسی خوب بود. از آن عروسیهای پر از رنگ و لعاب. پر از لیوانهای شربت که جای رژلب قرمز خانمها رویش مانده بود. پر از میوه های گرد قل قلی رنگ و وارنگ. لباسهای رنگی رنگی. بخش زنانه با بوی عطر و لوازم آرایش و رقصهای محلی و ..... پر از شادی و عروسی که شادتر از بقیه بود.
یک جشن تولد هم رفتم. یک جشن تولد کاملا زنانه. با کلی حرف یواشکی زنانه. با کلی بچه خشگل کوچولو که تقریبا هم قد و قواره بودند. تولد یکسالگی دخترکی که مادرش با کمال ناباوری نگاه می کرد به بچه ای خوشگل که توانسته یک سال زنده نگهش داره. یک گیریمور هم آورده بودند و صورتهای دخترکهای کوچولو را نقاشی کرده بود. هر کدوم مثل یک پری قصه ها شده بودند. این دختر یکساله با آن چشمهای درشتش که دیگه نگو شبیه یک گل خوشگل شده بود.
خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم و رقصیدیم. شاید برایم یک دارو بود. کمی مشکلات مالی فشار می آورد ولی سعی می کنم تمرکز کنم روی حل مشکل. جالب است که تماس گرفتم با خواهر شوهر محترم در کمال ناباوری می گوید حالا صبر کن تا ماه آینده برایت جور می کنم. احتمالا مثل دفعه های قبل مشکل ما را حل می کند. به همسر گفتم بیخیال این موضوع شویم به نظرم بهتر است. ولی حرف و گفتار این خانواده دیگر برایم به اندازه پشیزی ارزش ندارد. به هر حال تمرکز ما فعلا روی رفع و رجوع کردن مشکلات مالی، اتمام به موقع کارم، و روحیه دادن به پسر بزرگه برای اینکه قدم بعدی را درست بردارد.
چهارشنبه رفتم دانشگاه پسر بزرگه و مسئله را کمی بیشتر زیر و رو کردم. مسئول آموزش هم حرفهای پسر بزرگه را تایید می کرد.
چیزی به پسر بزرگه نگفتم که چه شنیدم و چه کردم فقط ازش خواستم تا مشکلش را به بهترین شکل ممکن حل کند.
چند روزی ممکن است نرسم بیایم و سر بزنم. پیشاپیش از همه دوستان پوزش می طلبم.
تا آخر هفته آینده وقت برای تحویل یک کار داری که کمی هم مشکل ساز شده است. اگر دیر شود ممکن است دیگر جبران نتوانم بکنم و کلی هم به دردسر بی افتم. خلاصه شب و روز نشسته ام و دارم آن کار را انجام می دهم.
عروسی خوب بود. از آن عروسیهای پر از رنگ و لعاب. پر از لیوانهای شربت که جای رژلب قرمز خانمها رویش مانده بود. پر از میوه های گرد قل قلی رنگ و وارنگ. لباسهای رنگی رنگی. بخش زنانه با بوی عطر و لوازم آرایش و رقصهای محلی و ..... پر از شادی و عروسی که شادتر از بقیه بود.
یک جشن تولد هم رفتم. یک جشن تولد کاملا زنانه. با کلی حرف یواشکی زنانه. با کلی بچه خشگل کوچولو که تقریبا هم قد و قواره بودند. تولد یکسالگی دخترکی که مادرش با کمال ناباوری نگاه می کرد به بچه ای خوشگل که توانسته یک سال زنده نگهش داره. یک گیریمور هم آورده بودند و صورتهای دخترکهای کوچولو را نقاشی کرده بود. هر کدوم مثل یک پری قصه ها شده بودند. این دختر یکساله با آن چشمهای درشتش که دیگه نگو شبیه یک گل خوشگل شده بود.
خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم و رقصیدیم. شاید برایم یک دارو بود. کمی مشکلات مالی فشار می آورد ولی سعی می کنم تمرکز کنم روی حل مشکل. جالب است که تماس گرفتم با خواهر شوهر محترم در کمال ناباوری می گوید حالا صبر کن تا ماه آینده برایت جور می کنم. احتمالا مثل دفعه های قبل مشکل ما را حل می کند. به همسر گفتم بیخیال این موضوع شویم به نظرم بهتر است. ولی حرف و گفتار این خانواده دیگر برایم به اندازه پشیزی ارزش ندارد. به هر حال تمرکز ما فعلا روی رفع و رجوع کردن مشکلات مالی، اتمام به موقع کارم، و روحیه دادن به پسر بزرگه برای اینکه قدم بعدی را درست بردارد.
چهارشنبه رفتم دانشگاه پسر بزرگه و مسئله را کمی بیشتر زیر و رو کردم. مسئول آموزش هم حرفهای پسر بزرگه را تایید می کرد.
چیزی به پسر بزرگه نگفتم که چه شنیدم و چه کردم فقط ازش خواستم تا مشکلش را به بهترین شکل ممکن حل کند.
چند روزی ممکن است نرسم بیایم و سر بزنم. پیشاپیش از همه دوستان پوزش می طلبم.
+ نوشته شده در یکشنبه سوم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 10:54 توسط آدم چاق
|