ریتم زندگی ادامه دارد. کار و خواب و خوراک. گاهی بالا و گاهی پایین. کار و کار و کار و انگار زندگی روی دور تند افتاده است و آرام شدنی نیست. هرچه بخواهید همان به سمتتان جذب می شود و هرچه که از آن هراس دارید بیشتر. بعد توی این دور تند یکدفعه خبرهایی می شنوی که برایت حیرت آور است. نه حیرت آور که بیشتر سرگیجه آور است.
عمه چهارده ساله بود که ازدواج کرد. خوشگل بود با موهای بلند. دختر یک خانزاده از ترس اینکه مبادا توی روستا بی شوهر بماند به اولین خواستگار جواب مثبت داده بود و عروس شده بود. عروس چوپان ده. احساس شادی می کرد از اینکه از خواهرهای بزرگترش زودتر شوهر کرده و رفته است سر خانه زندگی. روی ابرها سیر می کرد و پاهایش روی زمین نبود. به رسم قدیم زد و زود هم باردار شد و پانزده شانزده ساله بود که پسرک را دادند بغلش و گفتند شیر بده. اما بی مسئولیتی شوهر یکی دو تا نبود. یک روز چوپانی می کرد و یک روز بیکار می گشت و یک روز دردسر درست می کرد و ... خلاصه به پیشنهاد یکی از اقوام راهی نواحی شمالی می شود. کار در شالیزار و چاه کنی و کار ساختمانی و .... باز هم زن با خوب و بدش می ساخت و باز هم در خانه های اجاره ای سعی می کرد زندگی کند. اما بی مسئولیتی یکی دو تا نبود. یک روز کار می کرد و ده روز می نشست توی خانه ، کار را زخمی می کرد و کنترات می گرفت و وسط کار ول می کرد و شانه خالی می کرد و هزار و یک گرفتاری دیگر. خلاصه سخت تر از دیروز و با مشکلات بیشتر عمه برگشت روستا. آنجا بود که پدر به دادش رسید و آوردش نزدیک خودمان. برایش توی یک اداره دولتی شغلی دست و پا کرد و به شوهر عمه گفت من آبرو دارم و اگر می خواهی برایم داستان درست کنی من میدانم و تو ... خلاصه با هزار تهدید و تکریم شوهر عمه شد مرد زندگی. خدا دو تا بچه دیگر به عمه داد. بچه دوم که به دنیا آمد پدرم دیگر در دنیا نبود. ولی شوهر عمه داشت توی کارش پیشرفت می کرد و تازه داشت طعم خوش مسئولیت پذیری را درک می کرد و متوجه شده بود سرمایه آدمها فقط مالی نیست و اجتماعی هم هست و باید اعتماد مردم را به خودش جلب کند.
عمه کمی که مال و منالی به هم زد یواش یواش شوهر عمه سیگاری شد. بعد هم تریاکی شد. کم کم زندگیشان شروع کرد به درجا زدن. انگار فقط وقتی بچه ها کوچک بودند زندگی روی خوش به عمه نشان داد و همان چند سال توانست زندگی خوبی داشته باشد. کم کم پسر عمه ها بزرگ شدند و به تبعیت از پدر به دود روی آوردند. تقریبا قطع رابطه بود بین ما و عمه و خانواده اش. تقریبا فقط عیدها نیم ساعت خانه شان می رفتیم و عروسی یا عزایی همدیگر را می دیدیم. خبر نداشتم که اوضاعشان چطور است. عروسی یکی از پسر عمه ها بود که دیدم پسر کوچیکه این عمه آنقدر مشروب خورده که روی پای خودش بند نیست. شنیدم که یکی گفت این پسرک شانزده ساله را یکی بگیرد دارد سنگ کوب می کند انقدر خورده و رقصیده. گذشت تا اینکه فهمیدم پسر بزرگه را بردند کمپ تا ترک کند. گویا عروسشان تهدید کرده بود اگر ترک نکند بچه را می گیرم و می روم. نمی دانم عمه چطور برای پسری با این وضعیت که نه تحصیلات داشت و نه کار درست و درمان و اعتیاد هم داشت دختری فارغ التحصیل دانشگاه الزهرا یافته بود که خیلی هم فعال و زرنگ بود. نمی دانم شاید هم دخترک عاشق شده بود. ولی به جرات می توانم بگویم که بدبخت شده است. اما بشنوید از دیشب. شماره ای ناشناس زنگ زد گوشی را برداشتم صدای اشک ریختن عمه می آید. پسر کوچیکه که شیشه می کشد یک هفته است ماشین را برده و معلوم نیست کجاست. رفته اند توی پارک پیدایش کرده اند بدون ماشین بود و انقدر توهم زده بود که می گفت خانه را به نامم کنید تا ماشین را برگردانم. عمه گریه می کرد و می گفت کلانتری آشنا ندارید دستگیرش کنند شاید مشکل حل شود.
با عمه خیلی صحبت کردم گفتم عمه جان باید همسرت و دو پسرت با هم بروند کمپ تا ترک کنند. اگر با هم نباشند موفقیت حاصل نمی شود. بیچاره ساده لوح می گوید دکتر به شوهرم گفته اگر ترک کند می میرد! با تعجب می گویم که عمه جان کسی با ترک کردن تریاک نمی میرد. تو غصه نخور. بیا یک برنامه بچینیم هر سه را بفرستیم کمپ. اینجوری مشکلت کمتر می شود. شاید خدا هم مددی کرد و دیگر دچار مشکل نشدید.
خلاصه عمه را قانع کردیم که این کارها به نفعشان نیست. ولی با ناباوری باشه و ببینم چی میشه و ... گفت و قطع کرد. دلم برای عمه سوخت. می دانم تمام این سالها آبروداری می کرد تا ماها نفهمیم توی زندگیش چه می گذرد. می دانم حالا که امیدش از همه جا نا امید شده قید آبرو را زده و به ما زنگ زده. می دانم که کثافتی به نام اعتیاد دارد ریشه مردم سرزمینم را خشک می کند. می دانم که دیگر مردم ما رنگ مردانی از جنس مردان و جوانان دهه شصت را نمی بینند. ولی عمه گناه دارد. عمه گیسهایش سفید شده است. عمه در ششمین دهه زندگیش دیگر بریده است. عمه تمام عمر با مشکل دست و پنجه نرم می کند ولی عمه باور ندارد که حل این مشکل اول از شوهرش شروع می شود و اراده و مسئولیت پذیری که از اول نداشت. عمه خدا باوری به تو بدهد و همتی به همسرت و عقلی به بچه هایت تا شاید این توده سرطانی حداقل از خانه شما سوزانده شود.


پ ن. یک دوست عزیز. اولا معنی دوست برای من با شما متفاوت است. بنده وبلاگی را می خوانم و نظر هم می گذارم ولی دلیل بر این نمی شود که دوست باشم و در دنیای واقعی هم با هم ارتباط داشته باشیم. به جرات می توانم بگویم غیر از خانواده ام کسی در دنیای واقعی با بنده از طریق نام این وبلاگ آشنا نیست و دوست نیستیم این آدم هم همینطور حتی نمی داند من کیستم. در ضمن هر آدمی جنبه های مختلفی دارد. آن بنده خدا هم همینطور است. همه جنبه هایش بد نیست(البته بهتر است بگویم همه نوشته هایش بد نیست). همانطور که گفتید یجی از جنبه های کار بنده این است که با اینجور آدمها سر و کار داشته باشم. پس زیاد هم نگران بنده نباشید. ادامه این بحث را به صلاح خود نمی دانم که گفته اند صلاح مملکت خویش خسروان دانند.