قبل نوشت: پوزش این پست کمی طولانی تر از پستهای دیگر است ولی آقایان بخوانند و درک کنند خانمها بخوانید ولی لطفا یاد نگیرید.
یکی از چیزهایی که در تمام عمرم از آن متنفر بودم دلواپسی و بی خبری از کسانی است که دوستشان دارم و منتظرشان هستم. این مسئله رابه همسر بارها و بارها گفته ام و چیزی نیست که فراموش کند. حالا تصور بفرمایید که همسر بنده با دانستن این موضوع و اینکه اگر بنده دلواپس کسی باشم تمام شب خواب و بیدار می مانم و افکار ضد ونقیض به ذهنم هجوم می آورد. این موضوع در خواب بیشترین آسیب را به من می زند. اکثر مواقع که اطلاع دارم همسر دیر می آید بیدار می نشینم تا بیاید حتی اگر این موضوع تا صبح ادامه پیدا کند. تازه اینها برای زمانی است که می دانم همسر کجاست و می دانم که قرار است دیر بیاید ولی خدا به داد روزی برسد که خبر نداشته باشم.
چند روز قبل همسر طبق معمول برای کارش رفت شهرستان. صبح ساعت پنج از خواب بیدار شد و راه افتاد. کارشان کش آمد و وقتی برایش پیام فرستادم ما داریم می رویم منزل .... هیات برای عزاداری امام جعفر صادق اگر می شود تو هم بیا، گفت نه خسته ام می روم منزل بخوابم. نمی توانم بیایم. شب ساعت یک برگشتیم منزل آقا تشریف نیاورده بودند. زنگ زدم گفتم کجایی؟ نمی دانستم از کسی عصبانی است نمی دانستم چه بر او گذشته گفت تو جاده ام دارم میایم چقدر زنگ می زنی! بعد هم گوشی قطع شد. فکر کردم خوب یادش رفته خدا حافظی کند. حتما امروز خیلی درگیر بوده که اینجوری حرف زده بی خیالی طی کردم و بعد یادم آمد که نپرسیدم شام خورده یا نه اگر نخورده برایش آماده کنم. دوباره زنگ زدم جواب نداد. سه باره. چهار باره ده باره و پنجاه باره و صدباره و سی صد باره. ازساعت یک تا چهار صبح اوج دلواپسی و استرس. از شدت عصبانیت و استرس اشکهایم مجال نمی داد. رنگ صورتم مثل لبو قرمز شده بود رگهای پیشانی و سرم متورم شده بود. بلند شدم و پسر بزرگه را از خواب بیدار کردم و گفتم مدارک ماشین را بده می خواهم بروم دنبال پدرت. نیامده خبر هم نداده دلم شور می زند دیگر نمی توانم صبر کنم. پسر که وضعیت من را دید بلند شد و گفت نصفه شبی تنهایی کجا خودم هم می آیم. راه افتادیم. مسیر را تا سایت محل کارش رفتیم و برگشتیم. هر ماشینی شبیه ماشین همسر را نگاه کردیم هر پیچ خطرناکی را کنترل کردیم و ته دره ها را دید زدیم. از پلیس راه پرس و جو کردیم و آمار تصادفات آن شب را در آوردیم. میزان استرس در بالاترین حد خود اشکهایی که بی وقفه روی صورت جاری است و موبایلی که دائم در حال شماره گیری تلفن همسر است و کسی جواب نمی دهد.
خسته و داغان رسیدیم جلوی خانه. از ماشین همسر خبری نبود. پسر هم چندیدن بار شماره اش را گرفته بود و دوباره شروع کرد شماره گرفتن. ساعت هفت صبح بود و من انقدر حالم خراب بود که حتی نای ایستادن هم نداشتم. شب وحشت ناکی بود و دائم صحنه دفن و جنازه پدرم جلوی چشمم می آمد. خلاصه ساعت هفت و نیم صبح همسر به یکی از هزاران بار تلفن من و پسر بزرگه جواب داد و به پسر بزرگه گفت خیلی خوابم گرفته بود نمی توانستم رانندگی کنم گوشی را سایلنت کردم زدم تو فرعی فلان جا خوابیدم چطور مگه. الان راه می افتم و 45 دقیقه دیگر خانه ام. نگران نباشید!!!!!!!!!!!!!!!!آه از نهاد من بلند شد شاید تنها جایی بود که نگشته بودیم. از آن بدتر انگار درونم یک چیزی فرو ریخت. اینکه همسرم به دلواپسی من اهمیت نداده بود و مرا بی خبر گذاشته بود برایم قابل تحمل نبود. انقدر احساس بدبختی و حماقت می کردم که اصلا این سهل انگاری همسر برای چندمین بار برایم بخشیدنی نبود. او قبلا هم با این حال و روز من مواجه شده بود و می دانست من آدم بی خیالی نیستم و نمی توانم آرام بگیرم. همسر هم از صدای گرفته پسر بزرگه و سوالاتی که من می پرسیدم با آن صدای گرفته و او تکرار می کرد و از گوشی می شنید تقریبا متوجه اوضاع و احوال بنده شده بود. صد البته پشت تلفن نه حرفی شد نه هیچی که بخواهد ناراحت شود و نیاید منزل. خیلی ریلکس.
بعد از 22 سال یک تصمیم گرفتم. منی که در تمام طول این سالها قهر نکرده بودم و حتی در بدترین شرایط مشکلات، قهر به معنی حرف نزدن را هم تجربه نکرده بودم تصمیم گرفتم قهر کنم. تصمیم گرفتم یک درس تاریخی به همسر بدهم. یکبار برای همیشه او را متوجه کنم که حتی در بدترین شرایط هم نباید طولانی مدت مرا بی خبر بگذارد. با پسر بزرگه برگشتیم خانه و چمدانهایمان را بستیم و به اتفاق بچه ها رفتیم قهر.
حدس می زنید قهر کردیم و کجا رفتیم. خوب چرا می خندید فکر کردید که من بچه هایم را تنها می گذارم. اگر قرار است هرجا باشم بچه هایم هم با من هستند. تنها نمی روم. وسایل جمع شد روز تعطیل بود. پشت ماشین قرار گرفت و راه افتادم. خوب آدمی مثل من بعد از این همه سال وقتی قهر می کند منزل خواهر و مادر و برادر و فامیل نمی رود. دوستان هم که در حوزه همکاری هستند و در این جور مواقع نمی شود رویشان حساب باز کرد که به قولی بعدا صابون می شود که روزی به سر خودم باید بمالم. قهر کردن آدمی مثل من باید طوری می بود که برای همسر قابل پیش بینی نباشد.
با بچه ها وسایل پیکنیک و چادر و زیر انداز و حصیر و پتو و بالش و .... برداشتیم زدیم به جاده و رفتیم محمود آباد، فریدون کنار لب دریا و در یک ساحل خلوت غیر عمومی نزدیک پلاژهای اداره مان که قبلا شناسایی کرده بودم و می دانستم خلوت است چادر زدیم. گوشی ها را هم از تهران سایلنت کردیم و گذاشتیم توی داشبورد ماشین. با بچه ها حسابی توپ بازی کردیم. پسر بزرگه رفت نهار خرید و آورد خوردیم و با صدای دریا بعد از ظهر دو سه ساعتی خوابیدیم. بعد هم فلاکس را برد و آب جوش گرفت آورد و چایی خوردیم. گوشی خودش را آورد و گفت ببین بابا چقدر زنگ زده. گفتم قول دادید که جواب ندهید. گوشی من را هم آورد دو سه باری  زنگ زده بود. اس داده بود که کجایید همه نگرانتان هستند. خلاصه تا شب همسر بی خبر مانده بود. اما شب برای یک مرد که از زن و فرزندش خبر ندارد بسیار متفاوت است. تا ساعت دوازده بیدار نشستیم و تمام جکهای موبایلهایمان را خواندیم خندیدیم. اما اس ام اس همسر بیشتر نشان می داد که نگرانیش چقدر است. گویا دست به کار شده بود و زنگ زده بود یکی از دوستانش شماره ماشین را داده بود تا آمار تصادفات جاده ای را در بیاورد و تازه شروع کرده بود به اس ام اس های قربان صدقه رفتن که جواب دهید من نگرانم. (ضمیر از ما تبدیل شده بود به من) خلاصه تصمیم گرفتیم برویم خانه ای جایی بگیریم و شب بیرون نخوابیم. وسایل را جمع کردیم و رفتیم پی همین کار و خلاصه یک خانه گرفتیم و شب خوابیدیم. شام هم نیمرو زدیم تو رگ. تا بخوابیم ساعت شد دو و نیم. صبح هم تا از جایمان بلند شویم شد ساعت 11. نهار و صبحانه را یکی کردیم و دیدم همسر دست به دامن یکی دو تا از دوستانش شده از جمله شوهر خواهر شوهر و هر یک زنگ زده اند و پیام گذاشته اند و به این شکل دلواپسی همسر زیاد شده بود. پیشنهاد بچه ها رفتن به جایی دیگر بود در نتیجه تصمیم گرفتیم مسیر برگشت را از یک سمت دیگر بیایم و جاهای دیگر هم دوری بزنیم. عصر روز دوم راه افتادیم به سمت تهران. البته از یک مسیر دیگر. تا برسیم ساعت شد 12. نشستم اس ام اس های همسر را خواندم. آخرین چیزی که نوشته بود خبر فوت یک بنده خدایی بود که حدس زدیم رفته و شام غریبان می ماند و احتمالا تو راه است. همسر برگشت. با توپ پر برگشت و قبل از اینکه من بخواهم چیزی بگویم بچه ها دست پیش گرفتند و حال و روز من را برایش تعریف کردند. بعد همسر آمد تا از دلم در بیاورد. معذرت خواهی همسر همراه با قولی که به من داد بابت تکرار نشدن موضوع  شاید بهترین نتیجه ای بود که حاصل شد. حالا صبح همسر با شوخی و خنده داشت می گفت همه دنیا قهر می کنند و می روند منزل مادرشان خانم ما قهر نمی کند کنف یکون می کند تاریخی. من که کم آوردم. من هم گفتم امیدوارم که تا آخر عمرت یادت بماند.