صبح زود از خانه زدم بیرون. انقدر زود که بتوانم بدون ماشین قبل از همه برسم و کارم را انجام دهم. پله ها را تند تند بالا رفتم و در حالی که هنوز نفسم بالا نیامده بود با کلمات بریده بریده درخواستم را گذاشتم روی میزش و برگه را برداشتم و زدم بیرون. انقدر سریع که ساعت هشت و بیست دقیقه محل کارم بودم.  من و همسر امروز با هم زدیم بیرون. هر کدام در جهت مخالف هم راه افتادیم. وقتی سر خیابان منتظر تاکسی بودم تقریبا از هر 5 ماشین سه تایشان چراغ می زدند و علامت می دادند. یک نگاهی به سر و وضع خودم کردم. یک زن معمولی با مانتو شلوار گشاد و بلند و مقنعه که غیر از گردی صورت چیزی پیدا نیست و صد البته بدون آرایش که نهایت یک کرم ضد آفتاب زده ام. خدایا اینها چه مرگشان است. دوباره لباسهایم را کنترل کردم. نه خبری نبود. دور و برم را نگاه کردم شاید زن دیگری هست که اینجوری می کنند ولی نبود. به سرشان زده است امروز. روزهای قبل اینطوری نبودند با این تفاوت که انقدر زود بیرون نمی آمدم. یک احساس ناامنی خاصی داشتم تا بالاخره تاکسی آمد که در آن دو تا خانم دیگر هم نشسته بودند تا بتوانم سوار شوم.
بقیه راه مشکلی نبود. محل کار امروز آرام بود. پنجره اتاقم رو به حیاط اداره باز می شود. پنجره را باز کردم تا هوای اتاق عوض شود بوی خوش خاک خیس خورده حالم را عوض کرد. چای و بیسکوییت گزینه خوبی بود برای شروع کار روزانه. گزارش آماده شد و ساعت ده جلسه و بعد از آنهم یک جلسه دیگر. خلاصه ساعت سه خسته به اتاقم برگشتم. چشمهای منشی مرا تعقیب می کرد. با مهربانی یک لقمه برایم آورد و گفت نوعی کوفته محلی است چون می دانسته نمی رسم چیزی بخورم کنار گذاشته است. دختر مهربانی است و لقمه اش کلی انرژی به جانم سرازیر کرد. توی راه صندلی جلوی تاکسی در حالی که سرم به شیشه بود به شام امشب فکر کردم. چی بپزم. یادم آمد چند وقت است که خرید نرفته ایم . مرغ و گوشت ته کشیده و احتمالا یک بسته گوشت چرخ کرده باشد. محال بود با آن همه خستگی برسم خرید هم بروم. با خودم فکر کردم لوبیا پلو خوب است. به خصوص که لوبیاهای قیطونی که توی مسیر قهر در جاده خریده بودم تازه بسته بندی کرده بودم و توی فریزر بود.
وقتی به منزل رسیدم اول کمی پاهایم را روی مبل گذاشتم و زیر سرم کوسن تا کمی از ورم پاهایم کم شود. بعد هم بلند شدم رفتم سر وقت یخچال تا شام بپزم. چشمم خورد به کلمهایی که از هفته قبل مانده بود توی یخچال. تصمیمم عوض شد و کلم پلوی پر دارچینی درست کردم  تا هم کلمها خراب نشود و هم یک شامل متفاوت سر سفره برود.
همسر وقتی رسید می گفت از همان پله اول ساختمان فهمیدم که این عطر غذای شماست. کلم پلوی پر دارچین. چشمهایش برق می زد و من خوشحال بودم که یک روز کاری و خستگیم با این احساس رضایت تمام می شود.