روزی که سیما بابا می خواست
آن روز که از مدرسه برگشتم سیما منزل نبود. از مامان سراغش را گرفتم گفت رفته منزل آقای... با مسعوده بازی کنه. سیما سه سالش بود و زمان شهادت پدر ششماهه بود. نهار را خوردیم و توی حیاط داشتیم لی لی بازی می کردیم. زندایی هم نشسته بود روی پله و با ما حرف میزد. دیدم مامان دست سیما را گرفته و آرام آرام باهاش حرف میزنه. دستش پفک می دهد ولی بچه انگار یک چیزیش بود. انگار داشت از چیزی غصه میخورد. مادر دستش را گرفت آورد توی بالکن و سعی کرد کنار خودش بنشاند. یکدفعه بچه آمد لب پله و پفک را پرت کرد توی حیاط و شروع کرد به گریه کردن. مرواریدهای اشکش روی صورتش می غلتید و داد می زد و ضجه می زد و می گفت نمی خوام، من پفک نمی خوام، من بابا می خوام، الهی بابای مسعوده بمیره، چرا اون بابا داره من ندارم، من بابا می خوام، الهی بابای حکیمه بمیره، چرا همه بابا دارند من بابا می خواهم. مامان سرش را گرفته بود توی دستهایش. همه همدیگر را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم. نمی توانستیم بچه را آرام کنیم. نمی دانم منزل آقای .... چه اتفاقی افتاده بود که بچه تاب از دست داده بود و اینجوری بی تابی می کرد. تازه متوجه شده بود که بابا ندارد. شاید تازه به مفهوم بابا پی برده باشد.
سیما الان 26 سال دارد. دانشجوی کارشناسی ارشد است و کارمند یکی از سازمانهای مهم دولتی. یک دختر کوچک دارد که بسیار شبیه خودش است. همیشه وقتی حرف از پدر و مفهوم آن می شود می گوید: من درکی از مفهوم پدر ندارم. نمی دانم پدر خوردنی است یا پوشیدنی یا دوست داشتنی ولی امیدوارم که همسرم بتواند پدر خوبی برای دخترش باشد.