سربازهای قدیم و روزی حلال
این هفته همه به یک نحوی درگیر بودند. اول یک گله بکنم که یعنی چی برای عروسیها مهمان از راه دور دعوت می کنند و می نویسند آقای فلانی به اتفاق بانو؟!!! پس این بچه ها را کجای دلمان بگذاریم. هر چند من و همسر عاشق اینجور عروسیها هستیم و به دلیل بزرگ بودن بچه هایمان ولی برای اعضای دیگر خانواده این مصیبتی است عظیم. خوب فکر کنم موضوع معلوم شد. عروسی دعوت بودیم شمال ولی همگی به اتفاق بانو! یک فامیل نسبتا دور که البته و صد البته رودربایستی داشتیم و حتما هم باید همه می رفتیم. نتیجه اینکه خواهرک به اتفاق بچه ها رفت زیرا عروس خانم از طرف شوهر ایشان فامیل تشریف داشتند و از دو طرف کارت دعوت داشتند و خانوادگی دعوت بودند. بنده و خواهر جان دکتر و خواهر شوهر بزرگه که از طرف شوهر فامیل دور این بنده خدا می شد هم بچه ها را گذاشتیم منزل ما و خواهر دکتر هم دختر کوچکش را برداشت و رفتیم عروسی البته هر یک با ماشین خودمان و هر کس از مسیر درخواه و زمان دلخواه خودش. من و همسر هم به سبک مادام و موسیو رفتیم عروسی. بچه ها هم به اتفاق پسر بزرگه و پسر خواهر شوهر جمع شدند منزل ما و به پارک و سینما و تفریح و کباب و بلال و پیتزا و ... خوب دیگر وقتی سه چهارتا پسر جمع شوند در منزل ما وضعیت منزل پس از بازگشت دیدنی است و البته غرزدنی.
بگذریم. بنده و همسر توی مسیر رفت متوجه یک دست انداز ناجور نشدیم و بعد از آن احساس کردیم ماشین حرکتهای عجیبی می کند. توی جاده ماشین را نشان نمایندگی دادیم دیدیم می گویند اکسل چرخ عقب کج شده و باید مبلغی قابل توجه بدهید تا عوض کنیم. همسر هم که دید حساب و کتاب جیب و حساب بانکی اش به تعمیر فوری نمی رسد بی خیال شد و گفت شهری که می رویم معدن تعمیرکارهای حرفه ای است که قیمت مناسبی هم دارند. خلاصه رفتیم عروسی و شب هم مهمان خواهر شوهر بزرگه شدیم برای خواب که منزل پدرشوهرجانشان پس از فوت مادر شوهر و زندگی دوره ای پدر شوهر در منزل بچه ها تقریبا خالی است. رفتیم آنجا خوابیدیم. جمعه هم خواهر شوهر و همسرش ما را مهمان کردند به صرف جوجه کباب لب دریا. خوش گذشت. عصر هم من و همسر که از وضعیت ماشین خبر داشتیم رفتیم تعمیرگاهی که معرفی کرده بودند که جناب تعمیرکار فرمودند فردا تشریف بیاورید. به خاطر همین با خواهر جان دکترمان هماهنگ کردیم دو ساعت رانندگی رفتیم ویلای ایشان در یک شهر دیگر شب خوابیدیم و صبح برگشتیم شهر مورد نظر برای تعمیر ماشین. جناب تعمیرکار پیر مردی بود که در یک گاراژ قدیمی که دور تا دور آن تعمیرگاه بود کار می کرد. یک شریک هم داشت که همسن و سال بودند. خلاصه دستگاه زد و اکسل را با دستگاه هوا برش گرم کرد کشید و درست کرد. یک نگاهی به ماشین انداخت و گفت آقا جلوبندی ماشین هم مشکل دارد. اگر دوست داری ببر پیش آن رفیق ما درست کند. نگاه کردیم دیدم پیر مردی است با عینک ته استکانی که با کش به پشت سرش بسته است ولی قبراق است و توانا. خلاصه جلو بندی ماشین را هم خرد خرد پیاده کردند و درست کردند. یک ساعت و نیم طول کشید. بعد همسر آمد و گفت خانم پیاده شوید بروید داخل این مغازه تو دوزی ماشین بنشینید تا صندلی سمت شاگرد که بخواب برقی صندلی چند وقت است خراب است درست کنند. یک پیر مرد دیگر هم آمد با همین شکل و شمایل. برایم جالب بود که چرا انقدر همه آدمهایی که توی این گاراژ کار می کنند پیر هستند.
و اما داخل مغازه شکل و شمایل قدیمی داشت. چرتکه ای که به دیوار آویزان بود. عکسهای مردهای قدیمی که با فکل و کراوات و پاپیون و کت و شلوار و موهای پارافین زده براق عکس انداخته بودند و قاب شده روی دیوار بود. پوستر ها قدیمی و یک پستر که آگهی ترحیم سرهنگ شهید .... بود. به نظرم پسر این آقا بود. یک چرخ خیاطی صنعتی قدیمی که با حرکت پا کار می کرد با مارک پی فاف هم بود. خلاصه کلی جالب بود داخل مغازه. نشستم و از دور محو تماشای مهارت پیر مرد در تعمیر صندلی ماشین شدم. یک پیر مرد با موهای سفید خرمن که بویی از کچلی نبرده بود با عینک شیشه گرد قاب کاوچویی ته استکانی و صورتی گرد. عکسهایش روی دیوار حکایت از زیبایی زاید الوصفی از ایشان در جوانی داشت. عکس شهید هم خیلی شبیه خودش بود. همسر رفت از قهوه خانه داخل گاراژ یک قوری چای و چند تا استکان آورد چای خوردیم. بعد با هم نشستیم عکسها را تماشا کردیم. همسر رفت به پیر مرد گفت جوانیهایت خیلی زیبا بودی. جواب داد هرچی خدا داد خودش کم کم گرفت. چشم و گوش و جوانی و جوان. گفت پسرت است. گفت بله. بعد آمد تو و رو به من گفت آبجی نگاه کن این عکس من است و این عکس داییم. ما 57 سال است اینجا کار می کنیم. از 12 سالگی آمد این مغازه. با آقای فلانی (همان که اکسل درست کرد) از جوانی ایجا کار می کنیم. ما ها سربازهای قدیمی هستیم در واقع کهنه سربازیم. زمانی اینجا کل شهر ده تا ماشین نبود حالا در هر خانه ای یک ماشین است. اگر پنج تا ماشین توی جاده پشت هم حرکت می کرد می گفتند شاه دارد می آید می رفتیم سر جاده برای استقبال و ..... بعد هم با یک حالت غمی گفت این هم عکس پسرم است. دو تا بچه داشت. عروسم مثل دسته گل بود. جوانمرگ شد از داغ دوری پسرم دق کرد و مرد و من ماندم و زنم و دو تا بچه کوچیک که باید بزرگشان می کردیم. هر دو تا الان ازدواج کرده اند. دعوتش کردیم به چای. گفت هوا دم دارد چای بخورم عرق می کنم نمی توانم کار کنم. گفتم ماشا الله به غیرتت که با این سن و سال کار می کنی. گفت کار جوهر مرد است. آدم باید از بیکاری ننگ و عار داشته باشد. انقدر ناراحت می شوم که پسری جوان است ولی عارش می آید کارهایی مثل ما انجام دهد. بی کاری عار است.
ماشین درست شد. هر کدام هم که کارشان تمام می شد وحساب می کردند می گفتند مدیونی اگر کارمان مشکل داشت نیاوری خودمان اصلاح کنیم. با یک چهارم قیمتی که نمایندگی برای درست کردن یک قطعه داده بود تقریبا تمام مشکلات ماشین برطرف شد. تصمیم گرفتم اگر ماشینهایمان ایندفعه مشکل عمده ای پیدا کرد بروم آن شهر بدهم درست کنند. روزیشان حلال است و کارشان بسیار درست است. بی عیب و علت چند تا پیر مرد که برای روزی حلال تلاش می کنند و شب وقتی سرشان را روی بالش می گذارند خیالشان راحت است که دین کسی بر عهده شان نیست.
من خطه شمال کشور را دوست دارم. شاید بعد از بازنشستگی بروم آنجا باغی بخرم و یک زندگی رویایی را شروع کنم. مردمش مهمان نواز و مهربان هستند و دوست داشتنی.
پ ن- مستانه جان خواهش می کنم اسم آن موردی که گفتید را برایم بنویسید. شاید نتیجه داد.
پ ن 2- گلی عزیز پیام خصوصیتان به دستم رسید. از دوستی با شما خوشحالم. همچنین از دعوت دوستانه ای که فرمودید سپاسگزارم.
بعدا نوشت: خواننده عزیز که با نام مادر پیام گذاشتید متاسفانه پیام شما اشتباها حذف شد اگر علاقه شدید دارید که نقش عذاب وجدان را بازی کنید و من را ترقیب کنید نقش یک مادر که چه عرض کنم نقش یک کلفت کمر بسته را در منزل بازی کنم دوباره پیام بگذارید تا دوستان هم از نظرات شما متنبه شوند. هرچند بنده فکر می کنم مشکل شما چیز دیگری است.
بگذریم. بنده و همسر توی مسیر رفت متوجه یک دست انداز ناجور نشدیم و بعد از آن احساس کردیم ماشین حرکتهای عجیبی می کند. توی جاده ماشین را نشان نمایندگی دادیم دیدیم می گویند اکسل چرخ عقب کج شده و باید مبلغی قابل توجه بدهید تا عوض کنیم. همسر هم که دید حساب و کتاب جیب و حساب بانکی اش به تعمیر فوری نمی رسد بی خیال شد و گفت شهری که می رویم معدن تعمیرکارهای حرفه ای است که قیمت مناسبی هم دارند. خلاصه رفتیم عروسی و شب هم مهمان خواهر شوهر بزرگه شدیم برای خواب که منزل پدرشوهرجانشان پس از فوت مادر شوهر و زندگی دوره ای پدر شوهر در منزل بچه ها تقریبا خالی است. رفتیم آنجا خوابیدیم. جمعه هم خواهر شوهر و همسرش ما را مهمان کردند به صرف جوجه کباب لب دریا. خوش گذشت. عصر هم من و همسر که از وضعیت ماشین خبر داشتیم رفتیم تعمیرگاهی که معرفی کرده بودند که جناب تعمیرکار فرمودند فردا تشریف بیاورید. به خاطر همین با خواهر جان دکترمان هماهنگ کردیم دو ساعت رانندگی رفتیم ویلای ایشان در یک شهر دیگر شب خوابیدیم و صبح برگشتیم شهر مورد نظر برای تعمیر ماشین. جناب تعمیرکار پیر مردی بود که در یک گاراژ قدیمی که دور تا دور آن تعمیرگاه بود کار می کرد. یک شریک هم داشت که همسن و سال بودند. خلاصه دستگاه زد و اکسل را با دستگاه هوا برش گرم کرد کشید و درست کرد. یک نگاهی به ماشین انداخت و گفت آقا جلوبندی ماشین هم مشکل دارد. اگر دوست داری ببر پیش آن رفیق ما درست کند. نگاه کردیم دیدم پیر مردی است با عینک ته استکانی که با کش به پشت سرش بسته است ولی قبراق است و توانا. خلاصه جلو بندی ماشین را هم خرد خرد پیاده کردند و درست کردند. یک ساعت و نیم طول کشید. بعد همسر آمد و گفت خانم پیاده شوید بروید داخل این مغازه تو دوزی ماشین بنشینید تا صندلی سمت شاگرد که بخواب برقی صندلی چند وقت است خراب است درست کنند. یک پیر مرد دیگر هم آمد با همین شکل و شمایل. برایم جالب بود که چرا انقدر همه آدمهایی که توی این گاراژ کار می کنند پیر هستند.
و اما داخل مغازه شکل و شمایل قدیمی داشت. چرتکه ای که به دیوار آویزان بود. عکسهای مردهای قدیمی که با فکل و کراوات و پاپیون و کت و شلوار و موهای پارافین زده براق عکس انداخته بودند و قاب شده روی دیوار بود. پوستر ها قدیمی و یک پستر که آگهی ترحیم سرهنگ شهید .... بود. به نظرم پسر این آقا بود. یک چرخ خیاطی صنعتی قدیمی که با حرکت پا کار می کرد با مارک پی فاف هم بود. خلاصه کلی جالب بود داخل مغازه. نشستم و از دور محو تماشای مهارت پیر مرد در تعمیر صندلی ماشین شدم. یک پیر مرد با موهای سفید خرمن که بویی از کچلی نبرده بود با عینک شیشه گرد قاب کاوچویی ته استکانی و صورتی گرد. عکسهایش روی دیوار حکایت از زیبایی زاید الوصفی از ایشان در جوانی داشت. عکس شهید هم خیلی شبیه خودش بود. همسر رفت از قهوه خانه داخل گاراژ یک قوری چای و چند تا استکان آورد چای خوردیم. بعد با هم نشستیم عکسها را تماشا کردیم. همسر رفت به پیر مرد گفت جوانیهایت خیلی زیبا بودی. جواب داد هرچی خدا داد خودش کم کم گرفت. چشم و گوش و جوانی و جوان. گفت پسرت است. گفت بله. بعد آمد تو و رو به من گفت آبجی نگاه کن این عکس من است و این عکس داییم. ما 57 سال است اینجا کار می کنیم. از 12 سالگی آمد این مغازه. با آقای فلانی (همان که اکسل درست کرد) از جوانی ایجا کار می کنیم. ما ها سربازهای قدیمی هستیم در واقع کهنه سربازیم. زمانی اینجا کل شهر ده تا ماشین نبود حالا در هر خانه ای یک ماشین است. اگر پنج تا ماشین توی جاده پشت هم حرکت می کرد می گفتند شاه دارد می آید می رفتیم سر جاده برای استقبال و ..... بعد هم با یک حالت غمی گفت این هم عکس پسرم است. دو تا بچه داشت. عروسم مثل دسته گل بود. جوانمرگ شد از داغ دوری پسرم دق کرد و مرد و من ماندم و زنم و دو تا بچه کوچیک که باید بزرگشان می کردیم. هر دو تا الان ازدواج کرده اند. دعوتش کردیم به چای. گفت هوا دم دارد چای بخورم عرق می کنم نمی توانم کار کنم. گفتم ماشا الله به غیرتت که با این سن و سال کار می کنی. گفت کار جوهر مرد است. آدم باید از بیکاری ننگ و عار داشته باشد. انقدر ناراحت می شوم که پسری جوان است ولی عارش می آید کارهایی مثل ما انجام دهد. بی کاری عار است.
ماشین درست شد. هر کدام هم که کارشان تمام می شد وحساب می کردند می گفتند مدیونی اگر کارمان مشکل داشت نیاوری خودمان اصلاح کنیم. با یک چهارم قیمتی که نمایندگی برای درست کردن یک قطعه داده بود تقریبا تمام مشکلات ماشین برطرف شد. تصمیم گرفتم اگر ماشینهایمان ایندفعه مشکل عمده ای پیدا کرد بروم آن شهر بدهم درست کنند. روزیشان حلال است و کارشان بسیار درست است. بی عیب و علت چند تا پیر مرد که برای روزی حلال تلاش می کنند و شب وقتی سرشان را روی بالش می گذارند خیالشان راحت است که دین کسی بر عهده شان نیست.
من خطه شمال کشور را دوست دارم. شاید بعد از بازنشستگی بروم آنجا باغی بخرم و یک زندگی رویایی را شروع کنم. مردمش مهمان نواز و مهربان هستند و دوست داشتنی.
پ ن- مستانه جان خواهش می کنم اسم آن موردی که گفتید را برایم بنویسید. شاید نتیجه داد.
پ ن 2- گلی عزیز پیام خصوصیتان به دستم رسید. از دوستی با شما خوشحالم. همچنین از دعوت دوستانه ای که فرمودید سپاسگزارم.
بعدا نوشت: خواننده عزیز که با نام مادر پیام گذاشتید متاسفانه پیام شما اشتباها حذف شد اگر علاقه شدید دارید که نقش عذاب وجدان را بازی کنید و من را ترقیب کنید نقش یک مادر که چه عرض کنم نقش یک کلفت کمر بسته را در منزل بازی کنم دوباره پیام بگذارید تا دوستان هم از نظرات شما متنبه شوند. هرچند بنده فکر می کنم مشکل شما چیز دیگری است.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۲ ساعت 18:7 توسط آدم چاق
|