با یکی از آقایان دکترها (همکار مان است) رفتیم برای کاری. بعد وقتی برگشتیم اداره بنده زنگ زدم سفارش غذا دادم. گرسنه بودم دیدم رفت از توی کیفش یک ظرف غذا آورد از این استیلها بعد گفت خانم دکتر من غذا دارم کاش زنگ نمی زدید. این آقا از نظر سن از من بزرگتر یا همسن است. البته آنچه از چهره ایشان بر می آید. خوب روز جمعه وقتی مجبور باشی حداقل صبح تا ظهر بنا به هزار و یک دلیل توی اداره ای باشی که اولا تنها زن هستی و دوما منشی و آبدارچی و ... نیست و از همه مهمتر دلت می خواهد منزل باشی کنار خانواده و هی جناب همسر جان زنگ می زند و جویای احوال است یعنی دلم تنگ شده بیا خانه و .... دیدن غذای خانگی آنهم از کیف جناب آقای همکار سوپرایز بود.
خلاصه تشکر کردم و گفتم الان غذا می آورند ولی آقای دکتر طبقه بالا گاز هست می توانید گرم کنید یا ببرید همین طبقه آبدار خانه بریزید توی بشقاب مکروویو هست می توانید گرم کنید. با یک وسواسی گفت نه مکروویو خوب نیست می روم طبقه خودمان گرم می کنم بر می گردم تا این کار را ادامه دهیم. صد البته منتظر یکی دیگر از آقایان هم بودیم که بیاید و یک ساعتی مشکل را برطرف کنیم. یکی از کارکنان تیم پروژه هم در راه بود و خلاصه وقت زیادی برای نهار نداشتیم. بماند غذای آقای دکتر زودتر از غذای بنده آماده شد و کلی اسرار که یک لقمه هم بردارید. اولین لقمه از غذای خانگی و عطر دارچین چه لذتی داشت.
+گفتم خانمتان خانه دار است؟
- گفت بنده مجردم اصلا ازدواج نکردم.
+ پس دستپخت مامان است و لذت زندگی را می برید. پیشرفتهایتان بی دلیل نیست تمرکزتان روی کار است.
- کاش نبود خانم دکتر من همیشه شما را که می بینم همراه بچه هایتان با خودم فکر می کنم چقدر از زندگی عقبم.
+ در عوض بنده هر وقت شما را می بینم به خودم نهیب می زنم ببین تقریبا همسن هستید ولی ایشان کجاست و تو کجا. چرا انقدر عقبم.
- گفت هر کدام از زاویه دید خودمان پیشرفت را می بینم تازه دارم به حرف شما سر فلان کلاس فکر می کنم که می گفتید زندگی خود را فدای درس و کار نکنید آدم درس می خواند و کار می کند برای زندگی نه برعکس(بنده و ایشان طی یک مقطعی همکلاس بودیم).
+ هنوز هم نظرم همین است.
- همین فکرتان باعث شد که شما از من جلوتر باشید.
+فکر نمی کردم هنوز مجرد باشید چرا ازدواج نمی کنید؟
- راحت با کسی به توافق نمی رسم.
+ چرا
- دوست دارم تحصیلکرده باشد خانه دار هم باشد ولی نمی شود؟
+ خوب لابد دنبال یک خانم دکتر خانه دار می گردید که محال است کسی تمام عمر خود را برای این کار بگذارد و ... گفتم خانم خانه دار خیلی خوب است. ولی نه به هر شکلی. گفتم روزگاری همسرم بنا به دلیل یکی دو هفته نبود. مادرم چند روز اداره شان تعطیل بود آمده بود کمک من. آن روزها خیلی رویایی بود. عصر که از کار می آمدم از راه پله بوی غذای مامان پز می آمد خانه تمیز بود چای آماده بود و کلی کیف می کردم. آن روزها به این نتیجه رسیدم بی خود نیست که مردها انقدر دلشان می خواهد زنشان خانه دار باشند. چقدر لذت دارد این زندگی برای یک مرد. یک زندگی رویایی است.
+ با یک ذوقی گفت دقیقا خانم دکتر مخصوصا که خانم خوش اخلاق و بذله گو هم باشد کلی یک مرد از زندگی لذت می برد.
- گفتم اگر چنین زنی پیدا شود آیا حاضری هرچی می خری مثل خانه و ماشین و ... سه دانگش را به نامش بزنی؟
+ کمی فکر کرد و گفت آخر نمی شود خیلی راحت اعتماد کرد. چرا من زحمت بکشم و به نام او کنم. اگر نساخت و خواست طلاق بگیرد چه؟
- گفتم خانمها هم به همین موضوع فکر می کنند که دلشان نمی خواهد خانه دار بمانند. ولی آقای دکتر اگر با هدف زندگی کردن و کنار هم بودن باشد و اگر عاشق کسی باشید همه کاری برایشان می کنید. انقدر بد بین نباشید. کمی هم توقعتان را پایین بیاورید حتما آن خانم خانه دار رویاهایتان را می یابید.
پیک غذا را آورد. باز کردم همکار پروژه هم رسید تعارف کردم دست بر قضا غذا میل نکرده بودند هم سفره شدیم ولی جناب آقای دکتر تا آخرش تو فکر بود. نمی دانم شاید داشت به سالهای عمرش فکر می کرد و اینکه تازه اگر خیلی فوری ازدواج کند و بچه دار شود چه پدر مسنی خواهد شد و یا شاید باز هم فکر می کرد چطور می تواند یک رده بالاتر برود و امتیازهای بیشتری بگیرد.
یک چیز دیگر هم متوجه شدم. آقای دکتر وسواسی بود. خیلی با دقت همه چیز را می شست و ضد عفونی می کرد. احتمالا یکی از مشکلاتش برای انتخاب همسر همین مورد باشد.
کار ساعت سه تمام شد رسیدم منزل چهار بود. به اتفاق همسر و پسرها رفتیم پارک نزدیک خانه. حرف زدیم میوه خوردیم با وسایل ورزش کمی ورجه وروجه کردیم و در مورد همه چیز گفتیم. نکته جالب اینکه آقای همسر می دانست این بنده خدا مجرد است در حالی که بنده چند سال است با ایشان توی یک ساختمان کار می کنم نمی دانستم!

توی پارک یک پدر با دو پسر دوقولو شش ساله داشتند دو چرخه سواری می کردند. نکته جالبش این بود که هر سه دوچرخه هایی با یک مارک داشتند با تفاوت سایز. دو تا پسرها جلو می رفتند و پدر هم پشت سرشان بود. کلی من و همسر از دیدن اینها کیف کردیم. بعد همسر سیب پوست گرفت دور بعد که رسیدند نزدیک ما رفت قاچهای سب را بهشان تعارف کرد. نمی دانم چی گفت که چهارتایی خندیدند. برگشتم خانه و در حالی که خسته هم بودم به فکر شام پختن افتادم. دیدم همسر می لرزد تب داشت. در نتیجه کمی غذای آبپز درست کردم و کمی آب نارنگی گرفتم تا همسر اوضاعش بهتر شود. نشد آخرش هم قرص دادم خورد و بالش گذاشت جلوی شومینه خوابید. چند روزی هست که شومینه را روشن کرده ایم و البته خیلی کم کرده ایم. امیدوارم که صبح حالش بهترباشد و بتوانیم هفته خوبی را شروع کنیم.

یک نکته جالب هم که دیروز تاحالا اتفاق افتاده این است که دائم این چند روز فکر یک مشکل توی کارم بودم که دیشب خواب دیدم دارم مشکل را چه طوری حل می کنم و تند تند روی کاغذ می نویسم. وقتی بیدار شدم شروع کردم به تایپ همه چیز یادم بود و درست هم شد. فکر کنید مشکلی که دو هفته است حل نمی شد و ذهنم هنگ کرده بود امروز صبح ساعت چهار تا پنج و نیم صبح حل شد نوشتم گذاشتمش کنار!!!!!!! اگر اسم این را معجزه نگذارم چه می توانم بگذارم. خدایا متشکرم.