امروز صبح که از خانه آمدم بیرون بوی خوش بارون و زمین خیس خورده حسابی حالم را سر جایش آورد. کلی کیف کردم. با اینکه تمام جای آمپولهای صد سال پیشم هم درد می کرد ولی از ذوق بارون همه چیز را سعی کردم فراموش کنم و بروم سر کار. گلویم به شدت درد می کرد و التهاب آن اذیتم می کرد ولی رفتم. وقتی پله های اداره را یکی دو تا کردم و رفتم توی اتاقم باز هم از پشت پنجره ایستادم به تماشای باران. خدایا شکرت. تهران شسته شد. داشتیم خفه می شدیم. آمدیم صبح اول صبح کامنتها را بخوانیم دیدم بله این مشکلی که برای بلاگفا پیش آمده اجازه ورود نمی دهد. هر چند یک پیام عذر خواهی هم گذاشته بودند و .... ولی خوب باعث شد که امروز مثل بچه آدم تا شب به سمت بلاگفا نرویم و به کارهای واجب خود برسیم. از منزل سوپ برده بودم برای نهار. وقتی گرم کردم بدجوری بویش توی طبقه پیچیده بود ولی چه می شد کرد با این گلودردر و گوش درد باید این سوپ شلغم را خودم می خوردم تا کمی گلویم نرم شود. آقای خدماتی کمی خنده اش گرفته بود وقتی ظرف شیشه ای بنده را توی بشقاب آورد تا من نهار سوپ بخورم.
جلسه عصر کاملا ساکت بودم. انقدر سقف دهان و گلویم درد داشت که جرات حرف زدن نداشتم. فکر کنم به نفع آقایان شد. چون یکجا که مجبور شدیم رای بدهیم بدون هیچ توضیحی رای منفی دادم. قیافه آقای همکار دیدنی بود که با نگاهی که شبیه علامت سوال بود نگاه می کرد و بنده موزیانه فقط لبخند ملیح تحویل می دادم.
هنگام بازگشت باز هم باران می بارید. ماشین خراب شد و بنده ماندم کنار اتوبان همت. همسر و پسر بزرگه دم دست نبودند. حالا بنده را تصور بفرمایید کاپوت را زدم بالا و شروع کردم به نگاه کردن و چک کردن. بله صفحه تمام کرده بودم. کاری از دستم بر نمی آمد. تماس گرفتم به همسر گفتم بنده کلا 35 تومان پول بیشتر توی کیفم نیست. شماره امداد خودرو هم ندارم. نمی دانم چه کنم. گفت همانجا بمان زنگ می زنم یکی از بچه ها بیاید ببردت. خلاصه ما ماندیم دو ساعت توی ماشین در حال یخ زدن و خودمان را فحش می دادیم که چرا صبح یک ژاکت حداقل نپوشیدیم. دیگر از ذوق زدگی صبح بابت باران خبری نبود و اصلا داشتیم زمین و زمان را محاکمه می کردیم بابت این بدشانسی خودمان که دیدیم آقای .... زد به شیشه و بعد از احوال پرسی بنده را بکسل کرد تا تعمیرگاه. از آنجا هم زحمت کشیدند بنده را تا منزل رساندند با آن هم اونقل منقلی که بنده همیشه همراهم دارم.
خلاصه حالمان بهتر نشد که بدتر هم شد. تنم می لرزد. همسر زودتر آمد و دوباره پروسه سوپ شلغم شروع شد. و عطر خوش سوپ در فضای خانه پیچید.
امروز همسر یک بوی قدیمی می داد. بوی خوش یک عطر قدیمی که مرا به زمان نامزدیمان می برد. وقتی آمد منزل از جیبش عطر را در آورد و گفت پشت شیشه یک مغازه دیدم خریدمش می دانستم که دوست داری. اما اخبار ساعت هفت اشک بنده را در آورد. دو سه سالی هست که می خواهم ماشینم را عوض کنم. از بس خراب می شود و اذیت می کند خسته شدم. هر دفعه می گویم ایندفعه که فلان پول را بگیرم این کار را می کنم ولی انقدر که سوراخ سنبه های زندگی ما زیاد است عملا امکان پذیر نیست. امشب توی خبرها وزیر صنعت و معدن گفت که از این به بعد تولید خودرو با ارز آزاد انجام می شود و این یعنی گرانتر شدن همین ماشینهای بی کیفیت مزخرف ساخت داخل خودمان. اشکم در آمد از اینکه هرچه می دوم انگار از اهدافم دورتر می شود. از دست این مملکت بی ثبات و داغان.