در آستانه دو ماهگی
عمر این آنتی بیوتیک مصرف کردن ما در آستانه دو ماهگی است. از پریروز تا کنون هم که شاهکاری بود برای خودش. همچنان گوشمان غرق می شود در قطره ها و همچنان روزی دو مدل آنتی بیوتیک قوی مصرف می شود به طوری که رنگ پوستمان طوسی شده. فکر کنم یکی دو ماه دیگر ادامه پیدا کند در خیابانهای تهران با قیافه یک دورگه افریکن امریکن حضور پیدا کنم. شاید هم بشود مثل برخی که خودشان را در سولاریوم کباب می کنند تا پوستشان برنزه شود کلاس بگذاریم که ما هم بله .... و در آخر دو روز پیش علائم آنفولانزا نیز در ما مشاهده گردید تا حدی که دیروز صبح مثل این جوجه رنگیهای مریض چرتی زیر پتو می لرزیدیم. صبح که کلا خوابیدیم. تا ظهر هی دارو خوردیم و آنتی هیستامین دادیم بالا و دیفن هیدارمین بستیم به نافمان و با بدبختی قد یک نعلبکی سوپ کوفت کردیم و با آن وضعیت تهوع شدیدی که داشتیم سعی کردیم خودمان را باز سازی کنیم تا بتوانیم از جایمان بلند شویم. جلسه عصر را حتی اگر بنده جناب عزرائیل را ملاقات می کردم هم باید حضور می داشتم زیرا طرفهای کارمان یکی از عسلویه، یکی از بیرجند و یکی هم از اردبیل تشریف آورده بودند تهران و هر کدام هم حاضری زده بودند به واسطه تماس تلفنی یعنی یعنی. خوب راهی نبود. از جایمان بلند شدیم دیدم با آن وضعیت نمی توانیم رانندگی کنیم. داشتیم زنگ می زدیم آژانس که پسر بزرگه آمد خانه وقتی حال و روز بنده را دید گفت خودم می برمت مامان. گویا کلاس عصرشان کنسل شده بود. احتمالا استاد ایشان هم به مرض بنده دچار شده بودند. خلاصه به قول میرزای خدا بیامرز که خر خسته از خدا یک هاش گنده خواست. بنده هم از خدا یک همچین نعمتی خواستم و توی ماشین استراحت کردم تا رسیدیم. پسر بزرگه هم توی جلسه نشست و به حرفهای صد من یک غاز ما گوش کرد تا جلسه تمام شد. واضح و مبرهن است که اصلا جلسه حاصل درست و درمانی نداشت و قرار شد آقایان با واحدهای خود تماس بگیرند و فردا مجدد جلسه داشته باشیم. حالا به سلامتی نصف روز خوابیدن ما به زور قرص و شربت امشب از ساعت دو تا کنون بیدارم و خوابم نمی برد. خدا را شکر کمی تهوع ام بهتر بود توانستم یکی دو ساعتی را پای کامپیوترم بنشینم و کارم را انجام دهم. و البته برای جلسه امروز صبح هم برنامه ریزی کنم. همچنان سرم درد می کند و کله ام نیاز مبرم به قیرگونی دارد چرا که دماغمان عین یک ناودون در بارندگی یک روز پاییزی چیکه می کند به طوری که دو طرف بینیمان هم زخم شده است. به سلامتی این بیماری مجدد نیم کیلو وزن هم کم کردیم که اصلا از اینجور وزن کم کردن خوشم نمی آید ولی بنده بر خلاف همیشه خوشحال شدم چون بی جهت توی ماه پیش یک کیلو وزنم اضافه شده بود.
و اما در مورد پست قبل. برخی حرفهایی زدند و گله هایی کردند و حتی بنده را متهم کردند که شعار می دهم و ... ولی واقعیت این است که من وقتی خودم را جای آن جوانها می گذارم به خصوص که پسر بزرگه خیلی تلاش می کند که یک کار مستقل راه بی اندازد و مثل پدرش از کار دولتی فراری است به طور نا خود آگاه یک همزاد پنداری در من شکل می گیرد که اگر روزی مثلا پسر بنده هم در چنین وضعیتی قرار گیرد با این امکانات محدود داخلی و تحریم و ... من واقعا دلم می خواهد دیگران بامن چه طور رفتاری داشته باشند. حتی به این نکته هم تاکید کردم که نا خودآگاه رفتم به سالهای سخت زندگیم که همسر ورشکسته شده بود و به خاطر مسائل شبیه همین کلا مجبور شد حوزه کاریش را عوض کند و از نو زندگی بسازد. به هر حال من تا کنون نه مدیران بلاگفا را دیده ام و نه می شناسم. ولی وقتی صحبتهای پسر بزرگه را در موردشان شندیم و متن عذرخواهی آنها را در صفحه ورود کاربران دیدم برایم حجت شد که متنی بنویسم.
دیشب داشتم آخرین تششیع جنازه بچه های مرزبانمان را می دیدم. مادر و پدری که داغدار بودند و پسر جوانشان را روی دستانشان می بردند و باز هم همان حرفهای دهه شصتی که امانتی بودند و .... اشکم روی صورتم قل خورد و آرام گفتم آدم بچه به این سن برساند و برود سربازی به امید اینکه سال بعد زندگی جدیدی را شروع کند و اینجوری..... آخ که چه دلی دارید شماها. خدا صبرتان بدهد. خدایا خودت مرهمی بر دل ریش ریش این پدر مادرها بگذار. خدا کند که هیچ کدام زن و بچه نداشته باشند که یک عمر بدبختی و مشکل نصیبشان شد و بس.
پ ن- پریسای عزیز شما که برای سین کامنت گذاشته اید چرا خصوصی کردید که قابل تایید نباشد.
و اما در مورد پست قبل. برخی حرفهایی زدند و گله هایی کردند و حتی بنده را متهم کردند که شعار می دهم و ... ولی واقعیت این است که من وقتی خودم را جای آن جوانها می گذارم به خصوص که پسر بزرگه خیلی تلاش می کند که یک کار مستقل راه بی اندازد و مثل پدرش از کار دولتی فراری است به طور نا خود آگاه یک همزاد پنداری در من شکل می گیرد که اگر روزی مثلا پسر بنده هم در چنین وضعیتی قرار گیرد با این امکانات محدود داخلی و تحریم و ... من واقعا دلم می خواهد دیگران بامن چه طور رفتاری داشته باشند. حتی به این نکته هم تاکید کردم که نا خودآگاه رفتم به سالهای سخت زندگیم که همسر ورشکسته شده بود و به خاطر مسائل شبیه همین کلا مجبور شد حوزه کاریش را عوض کند و از نو زندگی بسازد. به هر حال من تا کنون نه مدیران بلاگفا را دیده ام و نه می شناسم. ولی وقتی صحبتهای پسر بزرگه را در موردشان شندیم و متن عذرخواهی آنها را در صفحه ورود کاربران دیدم برایم حجت شد که متنی بنویسم.
دیشب داشتم آخرین تششیع جنازه بچه های مرزبانمان را می دیدم. مادر و پدری که داغدار بودند و پسر جوانشان را روی دستانشان می بردند و باز هم همان حرفهای دهه شصتی که امانتی بودند و .... اشکم روی صورتم قل خورد و آرام گفتم آدم بچه به این سن برساند و برود سربازی به امید اینکه سال بعد زندگی جدیدی را شروع کند و اینجوری..... آخ که چه دلی دارید شماها. خدا صبرتان بدهد. خدایا خودت مرهمی بر دل ریش ریش این پدر مادرها بگذار. خدا کند که هیچ کدام زن و بچه نداشته باشند که یک عمر بدبختی و مشکل نصیبشان شد و بس.
پ ن- پریسای عزیز شما که برای سین کامنت گذاشته اید چرا خصوصی کردید که قابل تایید نباشد.
+ نوشته شده در چهارشنبه هشتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 5:12 توسط آدم چاق
|