این روزها اوضاع جسمی ام خوب است. همچنان دارو مصرف می کنم ولی آنفولانزا رخت بر بسته و فقط کمی خارش گوش ادامه دارد که با ادامه قطره چکاندن در آن فکر می کنم بهبود یابد. صد البته برای درمان این چند روز از هیچ کاری فروگذار نکردیم. از خوردن شکر تغال، شلغم، سوپ، آش ساده، آب پرتقال، چهار تخمه، به دانه بگیر تا به دود دادن داروهای سنتی و بخور اکالیپتوس و .... ختم شد. انقدر که روز جمع ظهر کاملا روی پا بودیم و به اتفاق همسر رفتیم ولیمه حجاج محترم. خوب بد هم نشد. تجدید قوای جسمانی و جذب انرژی بود برای خودش. عصر روز جمعه خواهرکمان تصمیم گرفت بچه ها را ببرد سرزمین عجایب و بچه ها همه با ایشان رهسپار شدند و بنده ماندم و همسر و کارهای عقب مانده ام که به واسطه سردردها و تب و لرزهای مسخره هی به تعویق می افتاد. برای سرزمین عجایب پسرکوچیکه از همه بیشتر ذوق داشت. زیرا موسسه زبانشان روز جمعه ای کلاس فوق العاده گذاشته بود و صبح ساعت هفت و نیم زده بود بیرون تا ساعت 11 کلاسش ادامه داشت. عصرهای پنج شنبه ها هم که کلاس فوتبال می رود عملا بچه خستگی روحی گرفته بود و این سرزمین عجایب یک شارژ روحی بود. انتظار داشتم که دیشب خیلی خسته باشد ولی بسیار شارژ بود.
دیشب هم که از نیمه شب صدای پاشیده شدن آب توسط لاستیک ماشینها در بولوار نزدیک خانه این مژده را به من نیمه هوشیار می داد که باران می بارد. صبح انگار یک انرژی بسیار عالی داشتم به حدی که یک کار نیمه کاره را چهارماه بود که هرچه می کردم دستم به کار نمی رفت انجام دهم تمام کردم و اسنادش را برای سازمان مطبوع ارسال کردم.
پسر عمه زا (پسر خواهر شوهر) امروز جراحی لیزیک داشت و با پسر بزرگه هماهنگ کرده بود که با هم بروند بیمارستان. صبح دیدم پسر بزرگه بر خلاف همیشه نماز خوانده نخوانده لباس پوشید و پرید سویچ و مدارک را برداشت که خداحافظ؟!!!جان؟!!! کجا تشریف می برید اغور به خیر. خلاصه جریان را تعریف کرد و بنده هم رگ زنداداش گریم گل کرد که مگه این بچه یتیم است که تو همراهش می روی عمه مورد احترامتان کجا تشریف دارند؟ پدرش کجاست؟ بعد کاشف از آب در آمد که پسر عمه زا گویا از پروژه ای مبلغی به دست آورده و از آنجا که عمه و شوهر عمه امسال مبالغی بدهی دارند مترصد فرصت بودند که پول را از چنگش در آورند و ایشان هم در یک اقدام غافلگیرانه رفته برای جراحی چشمم اقدام کرده است و دیشب که پدر و مادرش فهمیده اند با او قهر کردند. کلی از دستشان سر صبح خندیدم. البته بچه حق داشت. کلی زحمت پولش را کشیده بود می خواست برنامه خودش را اجرا کند. نکته جالب این بود که به خاطر شماره عینکش از سربازی معاف شده بود. و تازه معافیت گرفته سریع برای درمان اقدام کرده است.
خلاصه توفیق اجباری شد که راه بی افتیم و پیاده برویم توی باران زیبای صبح خیابان و به عمد مسیرهایی را پیاده قدم بزنیم و از هوا لذت ببریم و هی با دستمال بینی امان را سفت بکشیم و زخم  کنیم و ..... ولی خداییش هوا عالی بود. کیف کردم. عصر هم که نشسته بودیم با همسر چای و بیسکوییت می خوردیم که پسر بزرگه گوشیش را آورد و متن گفتگوی خودش و شوهر خواهر بنده را در وایبر نشان داد که شام دعوتمان کردند. رفتیم ساعت هشت آنجا بودیم. جای شما خالی یک آش دوغ بسیار لذیذ نوش جان کردیم و ساعت ده ونیم هم برگشتیم تا به استراحت و کار برسیم. الان هم همه خوابند غیر از من و پسر بزرگه که ایشان دارد برای فردا درس می خواند و تکلیف آماده می کند و بنده هم کارم را به یک جایی رساندم و گفتم یک خبری از زنده بودنم بدهم.
یکشبنه خوشی را سپری کنید.
به امید حق.