تقلب
دیروز صبح ساعت نه برق رفت. بنده هم دیدم ماندن فایده ندارد. نه می توانی کامپیوتر روشن کنی، نه تلفن وصل است و .... کلا هر کسی رفت پی کار خودش. بنده هم تصمیم گرفتم بروم دانشکده محل تحصیلم و سری به دوست و همکار پروژه ام بزنم. زنگ زدم گفت بیا هستم. ما هم وسایل را جمع و جور کردیم و راه افتادیم.
خانم دکتر پشت میزش نشسته بود. سه چهار هفته ای می شد ندیده بودمش. چند هفته قبل که آمده بود پیشم خیلی سرحال بود. اما امروز عصبی بود و از دست دانشجویانش گله داشت. اینکه عجیب نسبت به درس بی تفاوت هستند. اینکه خیلی تلاش می کند مطالب را درست و کامل آموزش دهد ولی غیر از چند نفر در هر کلاسی بقیه فقط به فکر نمره هستند. می گفت حتی برای اینکه بچه ها به اصل موضوع بپردازند و کار یاد بگیرند برای درس روش تحقیق عملی یک مشق ازشان خواسته و مرحله به مرحله آموزش داده و بچه ها با هم سر کلاس کار کرده اند و .... خلاصه یک سری کارهایشان را تحویل داده اند و ایشان هم نامردی نکرده و قبل از اینکه کار دانشجو را بخواند اقدام به پایش کرده. برای خودم هم جالب بود که نصف بچه ها رفته بودند کار خریده بودند. حتی به مقالات ایران داک هم رحم نکرده بودند. اکثرشان هم رفته بودند از سایتهای فروش پایان نامه کارشان را خریده بودند و تعدادی نیز رفته بودند از بچه های ترمهای قبل کار تحقیقیشان را خریده بودند و از آنجاییکه ایشان همه کارهای بچه ها را به صورت فایل تحویل می گیرد و توی سیستم خودش موضوع بندی شده همه را کلاسه می کند راحت می توانست بفهمد که کدام کار ترمهای قبل توسط کدام دانشجو انجام شده است.
گفت مانده ام با اینها چه کنم. کاملا بهم ریخته بود.
+ گفتم احساس می کنی به شعورت توهین شده؟
- دقیقا. از همه بدتر اعتمادم را نسبت به بچه ها از دست داده ام.
+ ترجیح می دادی ازشان امتحان بگیری؟
- شاید ترم بعد این کار را بکنم.
+ خوب درس عملی است چطور می خواهی امتحان بگیری؟
- نمی دانم. یک فکری به حالش می کنم.
+ شماره تلفن دانشجوهایی که این کار را کرده اند داری؟
- نماینده انتخاب نکردم که خودم بتوانم مدیریت خوبی روی کارها داشته باشم. می توانم از مسئول آموزش بگیرم.
+ ترمهای قبل هم وضعیت همینگونه بود؟
- نه نهایت یکی دو نفر اینجوری بودند که صدایشان می کردم و خلاصه یکجوری حالیشان می کردم که این کار به درد نمی خورد. مستقیم بهشان نمی گفتم ولی موضوعی مشخص تعیین می کردم بروند کار کنند.
+ گفتم این ترم قاطع برخورد کن.
- چطوری؟
+ صفحات اول پروژه های خریداری شده و ترم قبلیها و ایرانداکی ها و ... را پرینت بگیر و بعد یک نامه بگذار رویش و بدون رو در بایستی بگو به دلیل مستندات پیوست کار شما قابل پذیرش نیست. شما سه گزینه دارید یا این موضوعی که برایتان نوشتم را کار کنید و تا فلان موقع تحویل دهید، یا بروید حذف اضطراری کنید و یا به نمره صفر قناعت کرده و ترم بعد با استاد دیگری این درس را بردارید.
- گفت نمی دانم تا کنون با دانشجویان انقدر سخت برخورد نکرده ام.
+ گفتم یکبار سخت برخورد کن تا به عنوان یک استاد سهل الوصول و شُل شناخته نشوی. در ضمن بچه ها هم مجبور می شوند کار یاد بگیرند و وقتی فارغ التحصیل شدند به عنوان دانشجوی بی سواد شما شناخته نمی شوند.
می دانید واقعیت این است که من نزد این آدم خیلی چیزها یاد گرفته ام. می دانید من این آدم را به اندازه خواهرم دوست دارم. این آدم اصلا خساست علمی ندارد. از جمع انرژی می گیرد و از اینکه بتواند چیزی یاد بدهد و کمکی کند لذت می برد. آدم فوق العاده باسواد و با معلوماتی است. در پروژه ها خیلی جسور است به خاطر همین موضوعاتی که کار می کند نتایجش سوپرایز کننده است. گاهی هم چالش بر انگیز می شود و وقتی برایم با ادله کافی اثبات می کند که درست موضوع حلاجی شده بنده به شخصه کیف می کنم. از شاگردان قدیمیش هم دو نفر در تیم پروژه ام هستند که مثل استادشان خوب عمل می کند. دقیق و منظبط به طوری که مولای درز کارهایشان نمی رود. خوب اینها کسانی بودند که می خواستند یاد بگیرند. می خواستند در رشته خود یک متخصص شوند و کار درست انجام دهند.
ظهر نهار در خدمت این دوست عزیز بودیم. سر ظهر یکی از دوستان قدیمی را دیدیم که سال 88 با مشکلاتی مواجه بود و ا*و*ی*ن را تجربه کرده بود. یک نینی دو ماهه بغلش بود. می دانستم که باردار است و با هم در تماس بودیم ولی نمی دانستم که خدا بهش دختر داده. دیگر آن دختری که قوی حرکت می کرد نبود. چادرش را کش زده بود. آخر می دانید اصلا از چادر کشدار خوشش نمی آمد. کفشش هم اسپرت شده بود. دقیقا مامان شده بود. دعوتش کردیم توی اتاق کلی نینی گولو را چلوندیم توی بغلمان. نهار را دور هم بودیم و کلی از خاطرات آن دوران جریانات دفاع رساله و ... صحبت کردیم.
برگشتیم اداره اوضاع همانگونه بود و تقریبا همه را تعطیل کرده بودند. ما هم بار و بندیلمان را جمع کردیم پر انرژی آمدیم خانه که با دیدن پسر بزرگه زپرتمان قمصور شد. بله نوبت آنفولانزا گرفتن پسر بزرگه بود. اولین کاری که کردم روشن کردن دستگاه بخور توی اتاق ایشان و فرستادن پسر کوچیکه به اتاق خودمان بود. هر دو میانترم دارند. شروع کردیم به شارژ کردن پسر بزرگه. دارو و درمان آب پرتقال و شلغم پخته و ..... تا صبح هم مجبور شدیم بالای سرش بمانیم تا تبش بالا نرود. صبح کمی سردرد داشت ولی اوضاعش بهتر بود. راه افتاد که برود کلاس. دیدم خیلی اوضاعش مناسب نیست ولی مجبور بود برای امتحان برود. راهیش کردیم. خدا کند این امتحان را هم خوب بدهد. امتحان دو هفته قبلش را که کامل نمره آورده بود.
بعدا نوشت: دارد باران می بارد یعنی دارد برکت خدا به سمت ما زمینها می آید. هنگام باران موقع استجابت دعاست. ما را هم دعا کنید.
خانم دکتر پشت میزش نشسته بود. سه چهار هفته ای می شد ندیده بودمش. چند هفته قبل که آمده بود پیشم خیلی سرحال بود. اما امروز عصبی بود و از دست دانشجویانش گله داشت. اینکه عجیب نسبت به درس بی تفاوت هستند. اینکه خیلی تلاش می کند مطالب را درست و کامل آموزش دهد ولی غیر از چند نفر در هر کلاسی بقیه فقط به فکر نمره هستند. می گفت حتی برای اینکه بچه ها به اصل موضوع بپردازند و کار یاد بگیرند برای درس روش تحقیق عملی یک مشق ازشان خواسته و مرحله به مرحله آموزش داده و بچه ها با هم سر کلاس کار کرده اند و .... خلاصه یک سری کارهایشان را تحویل داده اند و ایشان هم نامردی نکرده و قبل از اینکه کار دانشجو را بخواند اقدام به پایش کرده. برای خودم هم جالب بود که نصف بچه ها رفته بودند کار خریده بودند. حتی به مقالات ایران داک هم رحم نکرده بودند. اکثرشان هم رفته بودند از سایتهای فروش پایان نامه کارشان را خریده بودند و تعدادی نیز رفته بودند از بچه های ترمهای قبل کار تحقیقیشان را خریده بودند و از آنجاییکه ایشان همه کارهای بچه ها را به صورت فایل تحویل می گیرد و توی سیستم خودش موضوع بندی شده همه را کلاسه می کند راحت می توانست بفهمد که کدام کار ترمهای قبل توسط کدام دانشجو انجام شده است.
گفت مانده ام با اینها چه کنم. کاملا بهم ریخته بود.
+ گفتم احساس می کنی به شعورت توهین شده؟
- دقیقا. از همه بدتر اعتمادم را نسبت به بچه ها از دست داده ام.
+ ترجیح می دادی ازشان امتحان بگیری؟
- شاید ترم بعد این کار را بکنم.
+ خوب درس عملی است چطور می خواهی امتحان بگیری؟
- نمی دانم. یک فکری به حالش می کنم.
+ شماره تلفن دانشجوهایی که این کار را کرده اند داری؟
- نماینده انتخاب نکردم که خودم بتوانم مدیریت خوبی روی کارها داشته باشم. می توانم از مسئول آموزش بگیرم.
+ ترمهای قبل هم وضعیت همینگونه بود؟
- نه نهایت یکی دو نفر اینجوری بودند که صدایشان می کردم و خلاصه یکجوری حالیشان می کردم که این کار به درد نمی خورد. مستقیم بهشان نمی گفتم ولی موضوعی مشخص تعیین می کردم بروند کار کنند.
+ گفتم این ترم قاطع برخورد کن.
- چطوری؟
+ صفحات اول پروژه های خریداری شده و ترم قبلیها و ایرانداکی ها و ... را پرینت بگیر و بعد یک نامه بگذار رویش و بدون رو در بایستی بگو به دلیل مستندات پیوست کار شما قابل پذیرش نیست. شما سه گزینه دارید یا این موضوعی که برایتان نوشتم را کار کنید و تا فلان موقع تحویل دهید، یا بروید حذف اضطراری کنید و یا به نمره صفر قناعت کرده و ترم بعد با استاد دیگری این درس را بردارید.
- گفت نمی دانم تا کنون با دانشجویان انقدر سخت برخورد نکرده ام.
+ گفتم یکبار سخت برخورد کن تا به عنوان یک استاد سهل الوصول و شُل شناخته نشوی. در ضمن بچه ها هم مجبور می شوند کار یاد بگیرند و وقتی فارغ التحصیل شدند به عنوان دانشجوی بی سواد شما شناخته نمی شوند.
می دانید واقعیت این است که من نزد این آدم خیلی چیزها یاد گرفته ام. می دانید من این آدم را به اندازه خواهرم دوست دارم. این آدم اصلا خساست علمی ندارد. از جمع انرژی می گیرد و از اینکه بتواند چیزی یاد بدهد و کمکی کند لذت می برد. آدم فوق العاده باسواد و با معلوماتی است. در پروژه ها خیلی جسور است به خاطر همین موضوعاتی که کار می کند نتایجش سوپرایز کننده است. گاهی هم چالش بر انگیز می شود و وقتی برایم با ادله کافی اثبات می کند که درست موضوع حلاجی شده بنده به شخصه کیف می کنم. از شاگردان قدیمیش هم دو نفر در تیم پروژه ام هستند که مثل استادشان خوب عمل می کند. دقیق و منظبط به طوری که مولای درز کارهایشان نمی رود. خوب اینها کسانی بودند که می خواستند یاد بگیرند. می خواستند در رشته خود یک متخصص شوند و کار درست انجام دهند.
ظهر نهار در خدمت این دوست عزیز بودیم. سر ظهر یکی از دوستان قدیمی را دیدیم که سال 88 با مشکلاتی مواجه بود و ا*و*ی*ن را تجربه کرده بود. یک نینی دو ماهه بغلش بود. می دانستم که باردار است و با هم در تماس بودیم ولی نمی دانستم که خدا بهش دختر داده. دیگر آن دختری که قوی حرکت می کرد نبود. چادرش را کش زده بود. آخر می دانید اصلا از چادر کشدار خوشش نمی آمد. کفشش هم اسپرت شده بود. دقیقا مامان شده بود. دعوتش کردیم توی اتاق کلی نینی گولو را چلوندیم توی بغلمان. نهار را دور هم بودیم و کلی از خاطرات آن دوران جریانات دفاع رساله و ... صحبت کردیم.
برگشتیم اداره اوضاع همانگونه بود و تقریبا همه را تعطیل کرده بودند. ما هم بار و بندیلمان را جمع کردیم پر انرژی آمدیم خانه که با دیدن پسر بزرگه زپرتمان قمصور شد. بله نوبت آنفولانزا گرفتن پسر بزرگه بود. اولین کاری که کردم روشن کردن دستگاه بخور توی اتاق ایشان و فرستادن پسر کوچیکه به اتاق خودمان بود. هر دو میانترم دارند. شروع کردیم به شارژ کردن پسر بزرگه. دارو و درمان آب پرتقال و شلغم پخته و ..... تا صبح هم مجبور شدیم بالای سرش بمانیم تا تبش بالا نرود. صبح کمی سردرد داشت ولی اوضاعش بهتر بود. راه افتاد که برود کلاس. دیدم خیلی اوضاعش مناسب نیست ولی مجبور بود برای امتحان برود. راهیش کردیم. خدا کند این امتحان را هم خوب بدهد. امتحان دو هفته قبلش را که کامل نمره آورده بود.
بعدا نوشت: دارد باران می بارد یعنی دارد برکت خدا به سمت ما زمینها می آید. هنگام باران موقع استجابت دعاست. ما را هم دعا کنید.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۲ ساعت 12:30 توسط آدم چاق
|