چند وقتی است یک پروژه نیمه کاره تقریبا کل زندگیم را مختل کرده. هرچه بیشتر در آن دست و پا می زنم انگار در باتلاقی فرو می روم که بیرون آمدن از آن برایم دست نایافتنی است. هر از چند گاهی هم با یکی از دوستان تلفنی مشورت می کنیم و او هم بدتر از من راههای نخ نمایی را پیشنهاد می دهد که اصلا به درد کار نمی خورد. یکی را فرستادیم سراغ سازمان مطبوع که اطلاعات بیشتری بدست آوریم گزارش را که داد دستمان دیدم اصلا وضعیتی است برای خودش. اصلا نمی دانند جریان چیست. یا می دانند و خودشان را به خریت می زنند. خلاصه دست از پا دراز تر آمدیم نشستیم سر موضوع و سرچ در منابع خارجی که شاید آنطرفیها در این خصوص راه حلی داشته باشند و بشود کمی پیش رفت. اما نبود. دست به کار شدیم که راه حلی خودمان برایش بتراشیم. خلاصه راه حلی طرح کردیم و طرح اولیه برای این قسمت نوشتیم و بالا پایینش کردیم  و دیدیم خوب قابل اجراست. رفتیم سراغ دیتا بیس سازمان مطبوع و مدارک لازم را خواستیم دیدیم بله اصلا مشکل از همینجاست. اصلا مشکل راه حل و این حرفها نیست که. مشکل از همینجاست که هرکسی از راه رسیده ساز خودش را زده و به همین خاطر در دوره هر رئیسی یک سری اطلاعات نا همگون با قبلیها گرفته شده و بدون هیچ پایشی و زیر سازی دپو شده در سازمان مطبوع. اینجا بود که با خود زمزمه میکردم خانه از پای بست ویرانه است/ خواجه در فکر نقش ایوان است. چی فکر می کردیم و چه شد. دست یابی به اطلاعات قدیمی که عملا با این وضعیت دردی را دوا نمی کند. تصمیم گرفتیم با رئیس سازمان صحبت کنیم ولی دیدم بله ایشان تازه تشریف آورده اند و اصلا رشته تحصیلی و فیلد کاری قبلیشان و .... هم چیز دیگری است. اصلا نمی دانند جریان چیست. خلاصه با کلی سلام و صلوات برایش توضیح دادیم جریان چیست و باید چگونه باشد. قرار شد یک نیرویی را بگذارد زیر دست ما بهش یاد بدهیم دیتا بیس را به آن شکلی که می گوییم از مدارک 16 سال پیش تا کنون چینش کند تا شاید بشود پروژه را اجرا کرد. دقیقا حرفی که به جناب رئیس سازمان زدم این بود: جناب رئیس بنده که امیدی به اجرای این پروژه ندارم. ولی حداقل برای اینکه بتوانید خودتان نظارت بهتری داشته باشید و یک باقیات و صالحات هم برای خودتان و نفر بعدی که جای شما خواهد آمد بگذارید این کار را انجام دهید. هر وقت شد و دیدید کار ما برایتان نتیجه بخش است هم شماره دفتر بنده را دارید و هم شماره موبایلم را تماس بگیرید بنده حاضرم پروژه را با تاخیر اجرا کنم. عجالتا یک امضا زیر این برگه بی اندازید که تاخیر پروژه به دلیل عدم وجود زیرساختهای لازم در سازمان بوده تا بعدا مشمول تاخیر در اجرا نشویم و .....
وقتی برگشتم کلی با خودم حرص خوردم از اینکه چقدر اصرار داشتم این پروژه را انجام دهم. چقدر برای قرار داد آن خودم را کشته بودم. چقدر این چند وقت فکر و ذکرم از روال عادی خودش خارج شده بود و حتی توی تب و بیماری هم داشتم دائم فکر می کردم این مصیبت را چطوری جمعش کنم. حالا حق الزحمه نیرویی که دو ماه است برای این پروژه نسبتا ابطر زحمت کشیده از چه مجرایی تامین کنم. انگار همه مشکلات از من است که نتوانسته بودم جمع و جورش کنم. بعد به خودم نهیب زدم اگر از اول به جای همکار پروژه خودت رفته بودی و جریان را از نزدیک دیده بودی و به گزارشهای آنها اکتفا نمی کردی زودتر از این حرفها به این نتیجه می رسیدید و چه بسا مشکل تا کنون مرتفع شده بود و یا اصلا از پذیرش این پروژه خود داری میکردم. گاهی لازم است تمام اصول مدیریت در خصوص تفویض کارها به دیگران را زیرپا گذاشت و خود وارد میدان شد. به قولی کس نخارد پشت من/ جز ناخن انگشت من.
و اما وقتی برگشتم به خانه دوست داشتنی ام. اول چای سبز دم کردم و بعد سی دی موزیک بی کلام عصر تابستانه ای را که دوستم داده بود را گذاشتم. آنقدر دلنشین و روح نواز بود که آرام روی مبل خوابم برد. همانطور نشسته. یک آن با درد گردن از خواب بیدار شدم. دوستم گفته بود این موزیک مخصوص کلاس یوگای ایشان است ولی فکر نمی کردم بر روح خسته من انقدر تاثیر بگذارد. جالب آنکه همان چرت چند دقیقه ای نشسته کلی خستگی روز را از من دور کرد. بلند شدم و به رسیدگی منزل و درست کردن یک مقدار ماهیچه آبپز برای این جماعت بیمار و ... همسر که آمد گلوله آتش بود از تب. اما امروز حال پسر بزرگه بهتر بود. امتحانش را هم بد نداده بود.
یکی از مشکلات آدمهای چاق همیشه خم شدن و مچاله شدن و این حرفهاست. همیشه نمازم را پشت میز می خوانم تا مجبور نشوم به رسم معمول سجده بروم. کلا نفسم بند می آید. سفره را هم همیشه همسر تمیز می کند و ... اما امروز وقتی داشتم توی یخچال را مرتب می کردم سطل ماست برگشت و خلاصه تا انتهای زیر کابینتهای کناری ماستی شد. جمع کردن موکت و شستن قسمتهای کثیف شده یک طرف تمیز کردن زیر کابیتنها یک درد سر دیگر بود. هرچه کردم تا دستمال نم دار را تا انتها زیر کابینت بکشم نفسم بند می آمد و با صورت بر افروخته و عرق کرده می نشستم. دقیقا مستاصل شده بودم. با هزار و یک بدبختی تمیز کردم. تمیز که چه عرض کنم گربه شور شد. ماست لغنتی را هرچی با دستمال می کشیدی انگار بیشتر پخش می شد. خلاصه تا جایی که شد تمیز کردم ولی کلا لکهایش ماند. بی خیال شدم به امید اینکه روز پنج شنبه آن خانم محترم بیاید و به داد من برسد. وقتی آمدم نشستم کلا جانی در بدنم نمانده بود. تمام بدنم می لرزید. نفسم به شماره افتاده بود. اصلا یک وضعی. نیم ساعتی با این حال بیجان نشستم تا توانستم بلند شوم و به کارهای دیگر برسم.
 حالا هم که نشسته بودم و در حین پرستاری از همسر جان داشتم مطالبم را دسته بندی می کردم برای کاری. وقت گیر است. ولی نتیجه اش جالب می شود. خودم از این کار خوشم می آید.
شروع کرده ام به زدن آمپولهای تقویتی. خدارا شکر انرژی ام برگشته. امشب هم همسر را به زور بنده و بچه ها خواباندیم و شوخی شوخی که اگر تو آمپول نزنی من از بچه ها چه انتظاری داشته باشم و .... آمپولش را زدیم. خدارا شکر بهتر است. حداقل تنفسش که این را می گوید. هنوز تبش پایین نیامده و بنده نشسته ام و آرام آرام با حوله خیس دست و پایش را نم می دهم. امیدوارم که تا صبح بهتر شود. بعید میدانم با این وضعیت من فردا بتوانم ازمنزل تکان بخورم.
خدایا شکرت. به خاطر همه چیز. به خاطر دوستانی که به من دادی. به خاطر سلامتی که به من برگرداندی. به خاطر باران امشب. به خاطر همه چیز ازت متشکرم.