شوهر خواهر رفتند ماموریت و پسر کوچیکه رفت منزل خاله جانشان تا ایشان تنها نمانند. آخر هفته من ماندم و همسر و برنجهای شله زرد اربعین. مشت مشت ریختیم تو سینی و پاک کردیم ولی تمام نشد. فرصت خوبی بود برای حرفهای نگفته. برای گفتگوهای دو تایی که منتظر فرصت بودیم تا با هم در میان بگذاریم. خیلی از مسائل برایمان روشن شد. حداقل فهمیدیم که در برخی موارد ناگزیریم که بپذیریم آنچه پیش می آید. به قول همسر کمی هم خود را به دست امواج تقدیر بسپاریم شاید حل شد. انقدر برنامه ریزی کردیم الان اینجاییم . بگذار چند صباحی هم بی برنامه زندگی کنیم. تا خدا چه بخواهد.

پس از دو سال نهار باب دل همسر دلمه کلم برگ درست کردم. از بس که بچه ها موقع جوشاندن کلمها غر می زنند جرات نمی کردم این غذای لذیذ را بپزیم که امروز موفق شدیم و پختیم. سر حوصله چند غذا هم برای طول هفته آماده کردیم.

پسر بزرگه هم تماس گرفت دیشب نجف بودند و امروز هم رفته بودند سامرا. امشب هم قرار بود شهری به نام حریره بخوابند.

خوشبختانه دو هفته است که یک بانوی مهربان دیگر یافتیم تا درکارها کمک کند. خانم خوبی است. کارش هم بد نبود. خوشبختانه خانه حسابی برق افتاد و بوی تمیزی از همه جا به مشام می رسد.

خدا را شکر بابت حضور این خانم مهربان. خدا را شکر بابت این آخر هفته آرام و خدارا شکر بابت همه آنچه دادی و ندادی و گرفتی. خدایا باش. مثل همیشه باش. مهربان و توانا و نزدیک. خدایا عاشقانه می پرستمت و دوستت دارم. خدایا همه زائران امسال را در پناه خودت حفظ کن.