اضطراب
این روزها با دلیل و یا بی دلیل دائم با اضطراب از خواب بیدار می شوم. تمام روز اضطراب دارم و انگار به قول بچگیهایمان توی دلمان پیرزن رخت می شوید. خلاصه حال خوبی نیست.
غیر از شغل جدید همسر که خود کمی افکارم را به خود مشغول کرده است چند موضوع دیگر هم در حوزه کاری و زندگی شخصی بدجوری روی اعصابم است. به طوری که نمی توانم هیچکدام را ثانیه ای به حال خود رها کنم که هر یک ممکن است مشکلات اساسی برای زندگیم ایجاد کند. یک مورد که در محل کارم است و همکاری که به دلایل زیادی به دنبال متلاشی کردن تیم بنده است تا از توانم بکاهد و عدم توفیق خود در پروژه یابی را با ضعیف کردن بنده و ناتمام ماندن پروژه هایم کمرنگ کند. بی توجه به اینکه این کارش باعث بیکار شدن و ایجاد مشکل برای تعدادی جوان می شود که دارند روی این پروژه ها کار می کنند و چشم امیدشان به همین کارهای نصفه نیمه است. واقعا از پیچیدگی برخی آدمها درعجبم. در عجبم که برای بزرگ جلوه دادن خود دست به چه کارهایی که نمی زنند. در عجبم که چرا به جای تلاش مضاعف و ارتقاء مهارتهای شخصی خود به دنبال نابود کردن اعتماد و اعتبار دیگران هستند.
مشکل دیگر هم دقیقا مصداق همان مثالی است که می گویند ما داریم زندگی خودمان را می کنیم و بی مقدمه یک عده ای یک کاری می کنند که نتایجش باعث دردسر ما می شود، است و غافل ماندن و دیر جنبیدن بنده منجر به از دست رفتن سرمایه ای بالغ بر دو سه سال کار و حقوق بنده است. واقعا این روزها کلافه شده ام. دستم به سوی اوست تا شاید حمایتم کند. تا شاید خودش راهی باز کند. غیر از توکل بر خودش کاری از دستم برنمی آید. نمی توانم همه چیز را رها کنم ولی دستم به سمت او دراز است.
خدایا شکرت بابت سلامتی خانواده ام. خدایا شکرت که شغلی هست و درآمدی که محیط کاری باشد و مشکلاتش. خدایا شکرت بابت همه آنچه دادی و نمی دیدم. خدایا باش. مثل همیشه باش. مهربان و توانا و نزدیک.