خانمی 42 یا 43 ساله. زیبا و فعال و تحصیل کرده. مهارت زیادی در گفتگو و مذاکره داشت. به قول مادرم از آن آدمهایی که با زبان خوش مار را هم از لانه می کشید بیرون. هر روز بیشتر از روز قبل به دنبال تهیه امکاناتی برای زندگی بهتر فرزندانش فراهم آورد. یک دختر و یک پسر. امروز خانه را می فروخت و می برد بالاتر می خرید. ماشین را می فروخت و یک مدل بالاتر می خری. باغ می خرید و ویلا می ساخت و در بین همکارانش می درخشید.

بعد از یک سال دیدمش همانجور سرحال و زیبا. اما دیگر توان گفتگو نداشت. مجموعه لغتهایش محدود می شد در این جمله«خوبم مرسی بهترم».

خانم سال گذشته سکته کرد و جان سالم به در برد ولی یک مهارت بزرگ را از دست داد استفاده از لغات. مهارت گفتگویش انقدر کاهش یافته که برای کارهای اداریش با کلی اشاره و فکر و نوشتن و نشان دادن شماره تماسها و .... خواهرش یا فرزندانش کمکش می کنند. همه چیز را می فهمد ولی لغتها در ذهنش گم می شوند و نمی تواند از آنها استفاده کند برای صحبت کردن. مغز آسیب دیده. آنهم قسمت توان گفتگو.

حتی نمی توانم فکرش را بکنم. فکر اینکه روزی نتوانم حرف بزنم یا بنویسم و منظورم را به دیگران بفهمانم. شاید فقط او را کودکان زیر 2 سال درک کنند. همان بچه هایی که آخرش مجبور می شوند بزنند زیر گریه و جیغ و هوار تا همه توجه کنند و خواسته هایشان را برآورده کنند. حال این امکان هم برای یک آدم بزرگ بالغ مهیا نیست.

خدایا شکرت بابت سلامت جسمی این بانو. خدیا شکرت بابت خانواده خوب این بانو. خدایا سلامتی را به ایشان برگردان.

پ ن- فردا تشییع پیکر آتش نشانان است. خداوند به خانواده هایشان صبر بده.