سالهای سال عادت داشت برود حسینیه و هر سال نذر داشت که روزی آش بپزد و پخش کند. امسال خانه نشین شده. می ترسد از در خانه بیرون برود. تمام دلخوشیش این است که بچه ها برایش زنگ می زنند و یا می روند خانه اش با فاصله می نشینند و ساعاتی با هم حرف می زنند و چای می نوشند و میوه می خورند و ... هفته ای یکبار دور از چشم ما بچه ها چرخ خریدش را دستش می گیرد و ماسک و دستکش می زند و راه می افتد توی خیابان با رعایت تمام سفارشاتی که کرده ایم خرید می کند. مثلا میوه می خرد. زنگ می زنم مامان چیزی نمی خواهی برایت بخرم؟ می بینم صدایش گرفته. می گویم حالت خوب است؟ چرا صدایت گرفته؟ می گوید بی حوصله بودم. از زمین و زمان دلم گرفته. هر سال این موقع نذری می دادیم و حسینیه می رفتیم. این چه بلایی است که سرمان آمده. چرا نمی آیی به من سر بزنی؟ غم دنیا می آید روی دلم می نشیند. می گویم می آیم. خودت که می دانی چند روزی است که درگیر تعمیرات بودیم و حسابی سرم شلوغ بود. می گوید می دانم مادرجان. همه تان گرفتارید. دلم برای مظلومیتش آتش می گیرد. می گویم می خواهی عصر بیایم دنبالت ببرمت بیرون بگردیم. کمی دور بزنیم. شاید گوشه کنار پارکی امام زاده ای جایی یک هیات سیار هم گیر آوردیم و نشستیم کمی خودت را سبک کردی. تغییر صدایش اشتیاقش را نشان می دهد. برنامه می ریزم که عصر بروم.

آماده شدم که بروم دیدم زنگ زده و صدای آهنگی که برایش گذاشته ام فضای خانه را پر کرده است. برمی دارم می گوید خواهر کوچکترت دارد می آید پیشم با هم برویم بیرون. مادر زنگ زدم بگویم که خودت را به زحمت نی اندازی. می دانم که هنوز زندگیت به هم ریخته است. کمی دلم آرام می گیرد.

خدایا شکرت بابت آرامش دلم در این لحظه. خدایا شکرت بابت وجود عزیزش. خدایا با نگاه در چشمانم مادرم تو را می بینم و بس. خدایا شکرت بابت حضورت. خدایا مردم دنیا را از شر این بیماری خلاص بفرما.

Telegtam: @chagh2

blogfa: chagh2.blogfa.com