آن روز که آمد اداره صورت سفیدش مثل لبو قرمز بود از عصبانیت. برگه واریز توی دستش مچاله شده بود و از عرق دستش کثیف شده بود. آنقدر عصبانی بود که در اتاق را بست و گوشی را برداشت و هرچه از دهانش بیرون می آمد به شوهرش گفت. از فردایش دیگر آن آدم سابق نبود. قبلا هر از چند گاهی از شوهرش منباب درد دل بد می گفت. از اینکه حقوق همسرش کم است و کفاف زندگیشان را نمی کند. از اینکه هزینه های زندگی روی دوشش سنگینی می کند. از اینکه بی توجهی همسرش او را دل زده کرده. از اینکه به اندازه دو ماه حقوقش مجبور شده جریمه ماشینش را پرداخت کند و وقتی لیست جریمه هایش را نگاه کرده بیش از دو سومش مربوط به دوربین نزدیک مادر شوهرش بوده. از اینکه همسرش علنا گفته اگر قلب من را بشکافی نیمی از آن تو هستی نیمی از آن مادرم ، از اینکه بی مسئولیتی همسرش باعث شده پس انداز هشت ساله اش به باد فنا برود،‌ از اینکه این همه کار می کند سال تا سال همسرش یک برنامه سفر نمی چیند و اگر هم بچیند اول همه پدر و مادرش راه می افتند و هیچ مسافرت دوتایی نداشته اند و ....

از آن روز به بعد اوضاعش هر روز بدتر می شد. برایم تعریف کرد که قرار بوده چک مدرسه را همسرش پاس کند ولی آن روز از بانک زنگ زده بودند که موجودی در حسابش نیست و او زمین و زمان را به هم دوخته بود تا چک را پاس کند و همسرش با یک کلمه ببخشید یادم رفت سر و ته قضیه را می خواسته هم بیاورد. هر روز می آمد و از دعوای شب قبل صحبت می کرد. بعد از یک هفته آمد و گفت دیشب لباسهایش را ریخته در دوتا کیسه پلاستیکی و از خانه بیرونش کرده. خلاصه شش ماهی همسرش در منزل والدین سپری کرده بود. بعد از آن چند نفری واسطه شدند که آشتی کنند ولی اینبار شوهرش یک پایه ایستاده بود که باید نیمی از خانه را به نامم کند تا برگردم سر زندگی. نمی شود که هر دفعه لباسهایم را بریزد داخل نایلون و بیرونم کند.

سرتان را درد نیاورم آخرش کار به طلاق کشید. همکار ما هم نهایت تلاشش را کرد تا زندگی شوهر سابقش را ویران کند. مثلا به محل کارش رفت و با مدیر عامل شرکت گفتگو کرد و کاری کرد که از شرکت بیرونش کردند. این موضوع تیر خلاص شوهرش بود. شوهر بیکار و بی پول با مسئولیت بچه و ... در سن 45 سالگی وقتی دید خانواده اش قصد بازگشت به زادگاهشان را دارند بار و بندیلش را جمع کرد و رفت مشهد. آنجا از نو شروع کرد. همسر دیگری اختیار کرد آن زندگی هم دوام نیاورد و در نهایت طلاق گرفت. و همسر سومی اختیار کرد که الان 12 سال است دارند زندگی می کنند.

اما بشنوید از این همکار ما که ابتدا دو سه سالی ازدواج موقت کرد و در واقع همسر دوم مردی شد که همسرش بیمار بود و ادعا می کرد رو به موت است. بعد از سه سال همه چیز آشکار شد و واقعیت برملا گشت و مشخص شد که اصلا همسر آن مرد بیمار نبوده و یک روز زن اول آمد و حسابی از خجالت همکار محترم در آمد. حتی دیگر در محل کار هم امنیت نداشت. در نهایت خانه را عوض کرد. از آن مرد جدا شد و خود را پیش از موعد بازنشست کرد و رفت.

حالا دیروز به طور اتفاقی جایی دیدمش. شکسته و دل خسته بود. می گفت پسرش بزرگ شده و قصد ازدواج دارد. می گفت مادرش را از دست داده خواهرها و برادرها هر کس پی زندگی خودش است. می گفت دو سه باری تا پای ازدواج مجدد رفته ولی متوجه شده که طرف مقابل او را فقط برای توی تخت می خواهد و حاضر نیست خرجی بدهد. پوستش دیگر آن شفافیت سابق را نداشت و شبیه همان کاغذ چرک مچاله ای شده بود که آن روز در دستانش می فشرد.

او رفت و من با خودم فکر می کردم هر زنی دلش می خواهد تمام قلب همسرش برای خودش باشد هرچند هر مادری هم فرزند بزرگ می کند و دوست دارد که در دل فرزندانش جایی داشته باشد و این هنر مردان و زنان است که بتوانند این موضوع را طوری مدیریت کنند که به زندگیشان لطمه وارد نکند. با خودم فکر می کردم اگر جامعه در حال گذار بودیم خانم نباید نگران هزینه کرد پولهایش در زندگی می بود و چه بسا آنقدر که بی توجهی همسر آزارش می داد هزینه کردن پولها آزارش نمی داد. با خودم فکر می کردم این خانم چقدر اشتباه کرده که با اینکه می دانسته طرف زن دارد باز هم رفته همسر دوم شده و چه دلایل مسخره ای برای این موضوع می آورد که همسرش مریض است! جدای بحث شرعیات اگر مرد مریض بود آیا مجوزی می شد برای دوست پسر گرفتن خانم؟! آدمها بار اول با عشق فراوان ازدواج می کنند و تجربه زندگی اول تکرار نشدنی است. به قول عزیزی ”بخت بخت اول و تخت تخت اول” در ازدواجهای بعدی عقلانیت کمی بیشتر از قبل حاکم است و گاهی آدمها ترجیح می دهند ازدواج نکنند به جای اینکه یک انتخاب غلط دیگر انجام دهند. در آخر اینکه مراقب زندگیتان باشید. برخی آدمها خیلی چیزها آزارشان می دهد. کمی به نق زدنهای همسرتان گوش بدهید ولو آزار دهنده باشد. شاید نکاتی لازم باشد تغییر کند. شاید بتوان گفت یک قطره یا به عبارتی فقط یک چک پاس نشده باعث پر شدن لیوان صبر شریک زندگیتان شود و همه چیز کن فیکون گردد.

یکی از هنرهای آدمها این است که از زندگی دیگران درس می گیرند. مطمئنا آنچه من گفتم یک هزارم زندگی این بنده خدا نیست ولی برای من حداقل درسهای زیادی داشت. شاید در زندگیم جستجو کردم و تصمیم گرفتم برخی چیزها را تعدیل کنم و برخی چیزها را مراقبت. خیلی دوست دارم نظرتان را در مورد این قصه زندگی بدانم. شما از چه زاویه هایی و چه نکاتی دستگیرتان شد.

خدایا شکرت. خدایا به همه ما تدبیر زندگی بده و آرامش را سهم همه ما از جمله این همکار سابق بفرما. خدایا شکرت به خاطر وجود دوستان مجازیم. خدایا شکرت بابت سلامتی و به خاطر بوی خوش قهوه

Telegtam: @chagh2

blogfa: chagh2.blogfa.com