این چند روز و شب یلدا
امسال طبق هر سال شب یلدا خونه ما جمع شده بودیم. طبق معمول سبزی پلو با ماهی با من بود و بقیه موارد با بقیه که به کمک همسر همه چیز رو به راه بود. البته امسال به لطف برگ موهایی که از حیاط مادر چیده بودم و شورترشی انداخته بودم دلمه هم پیچیدم و دلمه فلفل سبز هم درست کردم. حافظ خوانی و شاهنامه خوانی هم جای خودش را داشت. اصلا حافظ خوانی با حضور شوهر خواهر وسطی معنی دیگری دارد. یک قریحه شاعری ای دارد که نصف شعر را از خودش در می آورد و کلی باعث شوخی و خنده می شود. یعنی آدم متفکرانه نشسته که ببیند حضرت حافظ چه گفته بعد متوجه می شود که این چرت و پرتها چیست که می گوید. سرت را که بلند می کنی می بینی جماعت دلشان را گرفته اند و از خنده ریسه رفته اند و تو حسابی سر کاری. اصلا این آدم شوخی و جدیش مشخص نیست.
عزیر دل مادر پسر کوچیکه هم آمده بود. نگاه که به قد و بالایش و موهایش که تعداد تارهای سفیدش دارد روز به روز سفید تر می شود غیر از «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» چیزی نمی توانم بر زبان بیاورم که روز به روز تلاش برای رفتن به رشته مورد علاقه اش را به چشم دیده بودم و به جان خریده بودم. می دانم که به این زودیها بازگشتی در کار نیست. چه بسا همانجا ازدواج کند و یا او نیز مانند بسیاری از جوانان این سرزمین و بر خلاف پسر بزرگه تصمیم به مهاجرت بگیرد.
پسر بزرگه و دختر جان هم بودند. البته تولد دخترجانم هم بود که طبق معمول هر سال یک تیر و دو نشان شد. جشن تولد و شب چله با هم. به همین جهت خانواده ایشان هم دعوت شدند و چقدر سوپرایز شد و بسیار خوشحال شد.
خواهرزاده های کوچکم هم دیگر بزرگ شده اند و در سن نوجوانی کنار ما می نشینند و گاه مسئولیت کارها را هم به عهده می گیرند. خواهر زاده ها آمده بودند و در تزئین غذاها هم کمک کردند. بعد از شام هم دیگر بچه ها اجازه ورود بنده به آشپزخانه را ندادند و ظرفها را شستند و خشک کردند و جمع کردند.
امسال جای مادرم خالی بود. به همراه خاله جان رفته بودند مسافرت زنانه. سالی یکی دو بار از این کارها می کنند. عکسهای سفره شب یلدایشان را در هتل برایمان فرستادند. کلی هم وویس فرستاد و حال دلمان را خوب کرد.
در ساختمان ما و همسایه های بغلی ما در این چند وقت کسی شعار نمی داد. از کل کوچه یک همسایه پشتی که حیاطشان به سمت حیاط خلوت مااست(یعنی ساکن کوچه پشتی هستند) از بالکن شعار می داد و کلا همین یک همسایه مبارز را داشتیم که در این چند وقت کسی به او ملحق نشد. او نیز چند شبی بود که دیگر شعار نمی داد. که فکر می کنم سخنان برخی از اعضای کنگره آمریکا در انتخاب سرکرده گروهک منافقین به عنوان رئیس جمهور آینده در این سکوت ایشان بی تاثیر نبود. شب یلدا این همسایه محترم ترکانده بود بنده خدا. میهمانی داشت با موزیک بلند و رقص نور. به طوری که دختر بچه های ما را هم به همنوایی ترغیب می کرد. بد هم نبود. کمی فضا از آن حس و حال بزرکسالان خارج می شد و به حالت فان و غیر رسمی کشانده می شد. شاید هم جشن تولدی، جشن عقدی، بله برونی، شیرینی خورانی، حنابندانی چیزی بوده. انشا الله هرچه بوده به شادی و دل خوش. ما هم برایشان خوشحالیم.
روز سه شنبه به دعوت یکی از دوستان دعوت شدم دانشگاهشان برای مراسم شب یلدا. یلدا خوانی، سیاه بازی و خیمه شب بازی و شام و شیرینی، خیلی عالی بود. برای شام نماندم ولی برای 500 نفر میز شام چیده بودند و برخی دانشجویان با خانواده آمده بودند. سیاه بازی و خیمه شب بازی خوبی بود. کلی همه دست زدند و خندیدند. به خصوص که یک قسمت هم اختصاص داده بودند به دانشجویان بین الملل که حدود 100 نفری می شدند تا با فرهنگ شب یلدای ایرانی آشنا شوند. فارسی زبانان مثل افغانستانیها و تاجیکها حسابی می خندیدند ولی برخی شوخیها برای دانشجویان سایر کشورها مثل بوسنیایی ها، لهستانیها،چینیها، مراکشیها، عراقیها، سوریها و .... زیاد قابل درک نبود. بیشتر به جهت مسری بودن خنده آنها نیز می خندیدند ولی خنده هایشان کم فروغ بود.
کارهایمان روز به روز بیشتر می شود. سعی می کنم صبحها زودتر بروم که از کارها جا نمانم. همچنان سررسید می نویسم و امسال علاوه بر سر رسید یک دفتر یاد داشت هم گرفتم زیرا برخی کارها نیاز به سابقه نگاری کلید واژه ای دارد. اکثر روزها تا هفت و هشت شب می مانم تا کار تمام شود ولی نمی شود که نمی شود. هر طور است امسال باید دو نیروی دیگر هم جذب کنم. نیروی انسانی دو نیروی استخدامی برایم فرستاد که یکی صفر کلیومتر است. خوبیش این است که فوق لیسانس است و حداقلهایی از کار را می داند. دومی کمی با سابقه بود که بعد کاشف از آب در آمد نیروی انتقالی از شهرستان کوچک به تهران است و این موضوع بر خلاف قانون بوده. حالا بعد از سه ماه که زن و بچه و ... را آورده و خانه اجاره کرده و بچه را مدرسه ثبت نام کرده باید هر طوری هست بر گردد. دست به دامن هر کسی که فکرش را بکنید شدیم. به هر کس که فکرش را می کردم رو زدم. شاید بشود و بماند. در نهایت قرار شد در سازمان برنامه برایش یک کمسیون تشکیل شود. امیدوارم که نتیجه مثبت شود. و الا کار من به جهنم، زن و بچه اش اسیر می شوند با این جابه جایی که اتفاق افتاده.
ماشین دارد اذیت می کند. هر روز هم دارد گرانتر می شود. هرچه کردم موفق نشدم یک وام بگیرم تا صفر که نمی شود حداقل مدل بالاتری بخرم. می ترسم همین روزها دستم را تو پوست گردو بگذارد. به هر حال بعد از 12 سال عمر برای خودش پیرمردی/پیرزنی است. بگذریم. حرف برای غر زدن زیاد است. من تمام طول زندگیم سعی کرده ام غر نزنم بلکه با یک دید مثبت یا راهی بیابم یا راهی بسازم.
خدایا شکرت به خاطر دعوت دوست نازنیم در مراسم دانشگاه. خدایا شکرت به خاطر وجود گرم خانواده و حال خوش شب یلدا. خدایا شکرت به خاطر حضور پسرها و دخترجانم. خدایا شکرت به خاطر سلامتی همسر، سلامتی اعضای خانواده، حضور خواهرها. خدیا شکرت به خاطر شادی همسایه. و خدایا شکرت به خاطر همه آنچه دادی و ما از آن غافلیم. خدایا نجواهایم را گوش باش، وقتی به سویت می آیم آغوش باش، خدایا باش ای نزدیک تراز رگ گردن. آنی و کمتر از آنی ما را به خودمان وامگذار.